در رحمت آباد پایین باید از بین مراکز ساخت و نگهداری موزاییک و سایر مصالح ساختمانی گذشتم تا به بخش کشت گلخانه ای رسیدم. از این جا بو و لطافت هوا عوض شد با وجوی که گیاهان در گلخانه ها و زیر یکی دو لایه نایلون نگهداری می شوند.
یکی از بخش های زیبای این پیمایش عبور از روی خط ریل قطار بود. این خط ریل یزد را به بافق وصل می کند. دو خط موازی اما به هم متصل. دو خط که هرگز به هم نمی رسند اما کلی آدم را به هم می رسانند.
حسین آباد ریسمانی نام منطقه ای است که با گذشتن از روی خط ریل قطار به آن می رسیم. حسین آباد ریسمانی یکی از آبادی های قدیمی به نظر می رسد و باغ های متعدد آن حال و هوای بسیار خوبی دارد.
خانم میانسالی که در سر جوی آب با دست رخت خود را می شست یکی از مناظری بود که مدت ها آن را ندیده بودم.
اما وارد یکی از خیابان های حاشیه این آبادی شدم. نام آن مرا به وجد آورد: وحشی بافقی. یکی از کمبودهای جوانان ایران این است که الگوهای مناسب علمی و هنری از کودکی در ذهن آنها نقش نمی بندد. همین نامگذاری های ساده گاهی می تواند زندگی یک نوجوان در یک منطقه دورافتاده را دگرگون کند.
بقیه مسیر را در کنار جاده خَویدَک باید طی می کردم. در ابتدا فاصله گرفتن زیاد از جاده ممکن نبود. در منطقه عسکریه کمی فاصله بناها از جاده بیشتر رعایت شده بود.
یکی از دیدنی های این راه پست برقی بود که برای برق رسانی به تاسیسات چاه های آب شرب یزد بود. در تابلوی این پست نام این منطقه «یزدگرد» نوشته بود.
با پایان یافتن منطقه یزدگرد و پایان محل کار لوله کشی آب شرب از منبع آب بتنی که در ارتفاع قرار داشت، دیگر کنار جاده فقط بیابان بود.
از جاده فاصله گرفتم و بیابان را زیر پاهایم پیمودم. پاهای من که مدتی بود چنین پیمایشی را تجربه نکرده بود کم کم ناراحت شد. بیابان روز قبل باران کمی به خود دیده بود و حالت ریگ و شن روانش کمتر شده بود. با وجود این، در جای جای آن رد انگشت های باد روی خاک دیده می شد.
در این بیابان پوشش گیاهی منظمی وجود دارد. نظم آن نشان می دهد که این گیاهان عاشق گرما توسط انسان کاشته شده اند. بدون تردید اگر این کار بزرگ در زمان خودش انجام نمی شد، زندگی در همه این مناطقی که نام بردم و می برم، دشوار و شاید غیرممکن میشد.
نزدیک خویدک پایم بیشتر درد گرفته بودم. با تغییر حالت پایم سعی کردم برطرفش کنم.
اگرچه به نظر می رسد قلعه خویدک نسبتا سالم باقی مانده است اما اصلا به آن رسیدگی نشده است و مرمتی بر آن صورت نگرفته است. قلعه مانند برخی از قلعه های دیگر از نقوش زیبای آجری روی برج های خود برخوردار است. در قلعه بسته است و نمی توان وارد آن شد.
رو به روی قلعه سازه قدیمی دیگری قرار دارد که با دیواره ای تازه (ترکیبی از آجر و کاهگِل) محصور شده است و گل های رز به زیبایی جلوی آن کاشته شده است و سنگفرشی تازه اما با سبکی قدیمی خیابان بین قلعه و این سازه را پوشانده است. بسیار سخت بود که از ظاهر این سازه بتوان قضاوت کرد چه بوده است. بین این سازه نیمه مخروب و قلعه یک آب انبار قدیمی قرار دارد.
روستای خویدک یک روستای زیباست با یکی دو پارک دوست داشتنی و دنج. در یکی از آنها امکاناتی مانند آلاچیق و منقل هم وجود دارد.
در اینجا حدود نیم ساعتی استراحت کردم. کمی خوردم و نوشیدم و پایم را ماساژ دادم بلکه بتوانیم حدود ۱۲ تا ۱۳ کیلومتر را از یک مسیر دیگر برگردیم. این در حالی بود که شارژ موبایلم تمام شد. از این به بعد با راهنمایی خورشید و از روی جهت ها باید به راه خودم ادامه می دادم.
از وسط بیابان سعی کردم مسیر بین خویدک تا ملاباشی را میانبر بروم. ملاباشی پر از گلخانه ها بود و هر از چند گاهی کیسه های بزرگ خیارسبز دیده می شد. ضایعات گلخانه ها به طور تاسف باری جلوی هر کدام ریخته شده و متاسفانه جمع نشده است. فکر می کنم این ضایعات به نوعی باز قابل استفاده باشد و خوب است برخی افراد برای جمع آوری و استفاده متفاوت از این ضایعات کسب و کاری راه بیندازند.
احمدآباد مشیر روستای بعدی بود. حتما در خیابان سرچشمه این روستا قدم بزنید. یک جوی آب در میان آن با صدای روح نواز میگذرد. انتهای این خیابان قلعه مشیر قرار دارد. متاسفانه اهالی که شاید نمی دانند این بنای قدیمی چه درآمدزایی زیادی می تواند برای همه جمعیت آنجا داشته باشد، با ساده لوحی از دیوار آن به عنوان دیوار خانه خود استفاده کرده اند و در آن در کار گذاشته اند و جالب این که برق و آب و گاز هم به آنها داده اند.
با وجود این که خیابان دیگر منتهی به قلعه مشیر سنگفرش شده و دارای چراغ برق مناسب است اما دیدن این کوتهفکریها چندان چنگی به دل نمی زند.
بین احمدآباد مشیر و روستای بعدی یعنی دهنو فاصله زیادی است. یک آزادراه پهن آنها را به هم وصل می کند. در کنار این آزاد راه با پاهای دردناک قدم زدن کار دشواری است اما دیدن مناظری مانند چریدن گوسفندان، سایه روشن های کوهساران دوردست و زمزمه موسیقی باعث می شد درد را فراموش کنم و ادامه دهم.
دهنو یکی دیگر از روستاهای این مسیر است. واقعا مانند نامش یک روستای تازه و نو است. ساختمان های امروزی در همه نقاط آن دیده می شود.
این راه تا محمدآباد ادامه می یابد. در میانه راه یک ایستگاه دیدم و در آن اطراق کردم. روی نیمکت آن پایم را دراز کردم تا جریان خون بهتر شود. واقعا ادامه دادن دشوار بود اما نمی خواستم رفیق نیمه راه جاده بشوم. کمی دیگر آب و تنقلات و باز ادامه راه. خیابان اصلی محمدآباد و در نهایت دوباره رحمت آباد پایین.