دو سفر در پیش بود و هر دو را می خواستم: نمی خواستم هیچ کدام را از دست بدهم. یکی از آنها ثابت بود ولی برنامه سفر “کوچ به سلامت” را شاید می توانستم با حمایت همکاران عزیزم هماهنگ نمایم و این اتفاق رخ داد.
خانم علیپور بلیط هواپیما اردبیل به تهران را برایم فرستاد و مطمئن شدم که به پرواز بعدی هم می رسم. از وی بسیار تشکر کردم. دو چمدان را همزمان می بستم اما به سوی دو مقصد بسیار متفاوت. یک کوله پر از کتاب برای بچه هایی که دوسستشان داشتم و دستگاه نوار قلب متناسب برای غربالگری که همه را خودم تهیه کرده بودم و می خواستم برای عزیزانی که در دوردستهای ایران به دامداری مشغول بودند کاری بکنم: برای دل خودم.
ساعت ۵:۳۰ صبح در کارخانه داروسازی دکتر عبیدی که حامی مالی و برگزارکننده این اتفاق خوب بود حاضر شدم. با حسین عزیز آشنا شدم و صبحانه خوردم و بالاخره ساعت ۷:۳۰ بامداد همه چیز آنچنان که باید و شاید آماده شد و به راه افتادیم. من به اتفاق خانمها دکتر عندلیب و دکتر شادمانی و البته راننده خوب ماشین حامد همراه بودیم. چرا ماشین؟ پیمودن راه های هموطنان کوچ نشین کاری نیست که با هر وسیله ای قابل انجام باشد. وانت محتوی دارو و لوازم پزشکی و هدایای تحصیلی زودتر از ما به راه افتاده بود. پس از پیمودن مسافتی طولانی و ایست های مکرر که قسمتی از آن به دلیل قطع آب در استراحت گاه های بین راهی بود به اکو کمپ دورنا در نزدیکی مشکین شهر رسیدیم و شام خوردیم و در شرایط بی برقی شب را به صبح رساندیم.
صبحی تازه و متفاوت که مجبور شدیم کمی دیرتر راه بیفتیم تا باتری وسایل شارژ شوند. در راه ها و کوره راه ها در کنار هموطنان کوچ نشین عزیز رفتیم و معاینه کردیم و توصیه کردیم و آموزش بهداشت دادیم. در کنار مرغ ها و مرغابی ها، اردک ها و گوسفندها و سگ های گله که مراقب نوار قلبی چوپان ها بر روی لپ تاپ من بودند و نگران قلب صاحبان خود.
نزد همکاران من شور و نشاطی بدون ذره ای خستگی در جریان بود. هر چه می خواستیم به سرعت و با لبخند فراهم می شد. برای کار و کمک همگی از هم سبقت می گرفتند. تنبلی سایه نداشت.
ابرهای زیبا روی سرمان بزرگی می کردند. باد با لطلفت موهایمان را نوازش می کرد. آب چشمه ها و آبشار جویبارها در گوشمان ترانه ها و موسیقی ها را می پراکندند و ما می رقصیدیم: به این همه سرور و تکاپو که یک جا در طبیعت زیبا گرد آمده بود. خواندن داستان “مهربانی” برای هاجر عزیز هشت ساله روی سنگی به ارتفاع دو سه متر خاطره فراموش نشدنی روز نخست بود. و البته تشخیص یک مورد بیماری فیبریلاسیون دهلیزی با دستگاه My Diagnostick که لذت نخست آنچه بود که آرزویش را داشتم و دومی خدمتی بود که اگرچه ناخوشایند اما تشخیص یک بیماری برای یک انسان در نقطه ای دورافتاده و برطرف کردن خطر سکته مغزی برای او …
ساعت ده شب شام و ساعتی بعد با همکاران و آماده شدن برای فردایی بهتر و پربارتر…
برنامه روز دوم هم با تاخیر آغاز شد به دلیل پانسمان زانوی زخمی دکتر عندلیب: چه همت والایی که با وجود زانوی مجروح، روز دوم را با توانی بالا همراه ما بود.
امروز به دور افتاده ترین و سخت ترین راه ها قدم گذاشتیم و به کودکان و نوجوانان خوشرو کتاب دادم و همکارانم هدایای بهداشتی و تحصیلی. نه فقط به درد دل درمانی و بهداشتی که به درد دل آنها هر چه بود گوش دادم. سپاسگزاری آنها از این که فقط به آنها سر زدیم و سلام گفتیم، شرمنده ام کرد. چرا بیش از این به این انسانهای پاک و مهربان سر نمی زنیم؟ دعوت به این که باز بیاییم و آنها تدارک ببینند و … چقدر مهربان.
پایان شب بود و در تاریکی به دنبال مسیر سخت روان بودیم که یکی از ماشین ها درخواست توقف داد. مردی نفس نفس زنان خود را به ماشین ما رساند. شناختمش: چوپانی که در لحظات آخر حضورمان به من رسید و از برونشیت مزمن رنج می برد، با نگرانی حرف می زد. مترجم ما گفت که فرزندش اسهال پیدا کرده و کاش ما ببینیمش. نگاه ها به دکتر شادمانی گرامی دوخته شد: متخصص بیماریهای کودکان. به محض پذیرفتن وی، من اعلام آمادگی کردم که با وی می روم. ماشین آخر مجبور بود مسافت زیادی را دنده عقب برگردد چون جای سر ته کردن نبود. همراه با مترجم و راننده و با مقادیری دارو و کیف معاینه رفتیم. چوپان جوان برگشته بود و همسر و فرزند خود را به میانه های آن جاده باریک و تاریک رساند. خوشبختانه مساله حادی نبود و با توصیه های دکتر شادمانی عزیز رفع شد ولی اگر حاد بود چه… ما حداقل یک ساعت بعد تا نخستین آبادی که امکانات بهداشتی رفاهی آن نزدیک به صفر بود تازه آن هم با ماشین مجهز فاصله داشتیم.
به لطف اعضای خوب تیم آفرود که از گروه دلتا همراه ما بودند، آن شب اگرچه همه خسته بودیم اما کیک تولد خانم دکتر شادمانی عزیز خستگی را از روحمان زدود و وی را شگفت زده کرد.
شاید باورتان نشود اما فردا بامدادش ساعت ۴:۳۰ وقتی سوار ماشین شدم که به فرودگاه اردبیل بروم اندوه خاصی دلم را در بر گرفته بود. انسانهای مهربان کوچ نشین چه می کنند، این تیم همدل و باگذشت را دیگر نمی بینم، کتاب تازه برا ی این کودکان و نوجوانان دوست داشتنی چه و …
بدون شک این سفر، یکی از به یاد ماندنی ترین سفرهای زندگی من خواهد ماند. محبت، مهربانی، خدمت، گذشت، سختی، سرمای شب، گرمای روز، انرژی، شور، شادی، لبخند، همراهی، همدلی، خستگی فیزیکی، امید، خاطرات شیرین
در این جا می خواهم از همه عزیزانی که در شرکت داروسازی دکتر عبیدی و مجموعه های تحت قرارداد امکان این سفر را فراهم کردند، سپاسگزاری کنم و البته سپاس ویژه از خانواده عزیزم که غیبت مرا موجه کردند. همه و همه با مهربانی و گذشت سفری ساختیم پر از خاطرات خوب برای ایرانیان کوچ نشین و برای ما.
پاینده بمانند و دلشادتر باشند.