خوب بودم،عالی بودم،اما ترس بود که باعث شد خوب باشم. رهایم هم نمی کرد،تمام وجودم را فرا گرفت و نابودم کرد.جسدم را هم گوشه ای انداخت و رفت سراغ کس دیگری.جسدم بلند شد و نگاهی به سرتا پایم انداخت.نابود شده بودم.چیزی جز یک جسد بی ارزش نبودم.باور کردم که ترس بر من پیروز شد و من را کشت،تمام شدم از ترسی که هنوز در وجودم بود سوختم و خاکستر شدم.خاکسترم هم دید که خاکستر چه کس بدبختی بوده خجالت کشید.آنقدر خجالت کشید که آب شد و رفت در زمین.رفت زیر خاک و جوانه زد،نهال شد،درخت شد،شکوفه زد.احساس می کردم دوباره زنده شده ام، ترس برایم مرده بود اما هیچ وقت تبدیل به خاکستر یا درخت نشد.
هیچ کس یک شبه شکوفه نشد اگر هم شد فقط یک شکوفه ی بهاری بود که یک شبه آمد و یک شبه رفت.اما تمام شکوفه های ماندگار یک شبه جوانه زدند 🙂