در فرودگاه مهرآباد تهران جلوی کانتر پذیرشِ پرواز ایرانایر به مقصد اهواز رفتم. خانم ساسانی آنجا بود و پس از سلام و احوالپرسی، پرسشی از وی پرسیدم. خانمی کنار وی به من گفت: سلام دکتر بهدین! من او را نمیشناختم؛ سلامش را پاسخ گفتم. خودش گفت: دکتر حمزهپور هستم از عکس واتساپ شناختمتون.
در فرودگاه اهواز با پنج خودرو به اقامتگاه سنتی طبیب در شوشتر رهسپار شدیم. پیش از شام یک معارفه خودمانی برگزار شد و با عزیزانی که قرار بود در نیمه نخست برنامه همراه باشیم بیشتر آشنا شدیم. پس از شام، تار بود و تنبک و لذت گوش سپردن به آواز شوشتری.
بامداد روز بعد به سمت منطقه کمپ پزشکی که برای کوچنشینهای خوزستان برپا شده بود، راه افتادیم. غبار صبحگاهی، جاده زیبا را وهمآلود و اسرارآمیز مینمود. زیباترین جلوه غیرطبیعی در این جاده، پل معلق و کابلی است که از روی کارون رد میشود. پس از گذر از شهر لالی، همچنان پیش رفتیم تا جاده آسفالت تمام شد و جاده خاکی با منظره درختهای تک تک بلوط، گاهی کُنار، گاهی گوسفندان و بزها و گاهی سگها و خرها، تپهها و کوهها با رگههای صورتی تا قرمز چشممان را تسخیر کرد. از یک تپه بالا رفتیم و در دوردست تعدادی چادر سفیدِ برپاشده جلب توجه کرد. شاید همان جا، کمپ پزشکی باشد!
درست حدس زده بودم. یک کامیون تدارکات، پنج چادر سفید و پرچمهای دارای لوگوی عبیدی همان کمپ پزشکی چند روز آینده در منطقه کوچنشین بنِداب بود.
خانم ابراهیمی و من در یکی از چادرها مستقر شدیم. کار با دستگاه غربالگری فیبریلاسیون دهلیزی (AF) را به خانم ابراهیمی آموزش دادم و قرار شد ایشان زحمت بکشند و پس از ثبت نوار قلب مراجعین، آن را برای تفسیر به من نشان دهند. آقای رضایی از کارکنان هلال احمر شهر لالی هم شرح حال مراجعین را یادداشت می کردند و نظم ورود به چادر را بر عهده داشتند.
صورتهای آفتابخورده، چشمهای درخشان، سلامهای پرمهر و دستهای پینهبسته و ترکبرداشته بودند که پر از مهربانی، درود میگفتند و گاه از درد حکایت میکردند. ما بودیم و هرچه در قلب و دست داشتیم که نثار این یاران دشت و آفتاب میکردیم بلکه سرِسوزنی مرهم دردهایشان باشیم.
در اواخر وقت، به من گفتند که یک خانم جوان حدود یک ماه است که صحبت نمیکند و حاضر نیست به کمپ پزشکی هم بیاید. همراه با خانم ابراهیمی در چادر خودشان به دیدارش رفتیم. شوهرش به استقبال ما آمد و شرح حال اولیه را بیان کرد. به هر حال در مصاحبه کوتاه به ریشه این اختلال افسردگی شدید در اختلافهای خانوادگی رسیدیم. منظره پایانی که آن خانم جوان دستهایش در دست خانم ابراهیمی بود و از مشکلات خود سخن میگفت شاید زیباترین تصویر باشد که از یک کمک ارزنده در نقطهای دوردست میتوان ترسیم کرد. آن خانم در پایان به من اطمینان داد حتما برای مداوای کامل با نامه ارجاع ما به یکی از اساتید روانپزشکی در اهواز که هماهنگ شده بود مراجعه خواهد کرد.
نزد بقیه تیم برگشتیم؛ شامل دندانپزشک، خانمهای پزشک، دامپزشک و همکاران آموزشدهنده بهداشت و سلامت. قرار شد من همراه با خانم دکتر حمزهپور که دندانپزشک هستند و آقای جعفریان به بیمارستان امید در لالی برویم و برای روز بعد، یونیت سیار دندانپزشکی را از بیمارستان امانت بگیریم تا بتوانیم خدمت بیشتری به عزیزان کوچنشین ارائه کنیم و در ضمن من کمک کنم از داروخانه بیمارستان داروهای موردنیاز روز بعد را به تعداد لازم تهیه نماییم.
همکاری کارکنان بیمارستان بسیار ستودنی بود تا جایی که حتی نگهبان بیمارستان خودروی ما را شست. این مهر و مهربانیها به قدری زیاد بود که واقعا نوشتن همه آنها میسر نیست. یک مثال این که آقای مهندس اباذری پیشقدم شدند که روز بعد که جمعه هم بود با مابیایند و برای نصب یونیت به ما کمک کنند.
اگرچه بسیار دیر به اقامتگاه رسیدیم اما به قدری مهر دیده بودم که پرانرژی و شاداب بودم درست مانند آوای یک نیانبان. جا دارد از انرژی مثبت و روحیه عالی خانم دکتر حمزهپور یاد کنم که خستگی را با گفتار و رفتار دلنشین خود از تک تک ما میزدود.
روز دوم به همین ترتیب به معاینه و مداوای کسانی گذشت که در مکانهای دورتر زندگی میکردند و خود را به کمپ پزشکی ما رسانده بودند و کسانی که دیروز به هر دلیل نتوانسته بودند مورد معاینه قرار گیرند. از یک سو متاسفانه، یک پسر ۱۴ ساله با شک زیاد به ابتلا به فیبریلاسیون دهلیزی شناسایی شد و به پزشک متخصص قلب در دزفول ارجاع شد. از سوی دیگر حس خوشایندی بود که با شناسایی زودهنگام و در صورت تایید، آغاز زودهنگام درمان برای این نوجوان، وی از عوارض جدی بیماری فیبریلاسیون دهلیزی مصون میماند.
کسانی که از راه دورتر میآمدند از ما خواستند برای معاینه و درمان افراد سالخورده و کودکان به محل استقرار آنها برویم. بعدازظهر با خودروها به آنجا رفتیم و از مهمترین بیمارانی که به پانسمان و مداوای وی پرداختم یک مرد جوان مبتلا به عفونت بافت نرم با شک به استئومیلیت بود که برای ارجاع وی نامه نوشتم و با توجه به دوری مسافت، درمان آنتیبیوتیک موجود در اختیارش قرار گرفت و پایش پانسمان شد.
خردسالانی که خانم دکتر شادمانی متخصص بیماریهای کودکان معاینه میکردند، از نزدیک من عبور مینمودند. با آنها از پاکیزگی محل زندگی صحبت کردم و بچهها با کمک یکی از رانندگان مهربان، جمعآوری نایلونها و زبالههای روی زمین را آغاز کردند.
از تصاویر زیبای جاده برگشت در شب، شعلههای سرکش بود که بالای شاید چاههای نفت میسوختند و میرقصیدند و با زبان نور، آوازی پرامید میخواندند، آوازی شیوای شیوا با رقصی طلاییِ طلایی.
روز سوم روز بادکنک بود. یک بسته بادکنک به خانم دکتر شادمانی رساندم که وی پس از معاینه، بادکنکها را به دست کودکان بدهد: دستانی ذوقزده، چشمانی پر از شادی، که حرفشان بازی بود و شادابی. جالب است بدانید که کار خانم دکتر تیموری، دامپزشک، چقدر مورد تقدیر کوچنشینهای مهربان قرار گرفت و دکتر تیموری با چه اشتیاقی نزد دامها به معاینه و مداوا میپرداختند.
در راه برگشت گروهی از عزیزان کوچنشین را دیدیم که گفتند برای مراسم درگذشت یک روانشاد، به لالی رفته بودند و اکنون برمیگشتند؛ افسوس که همه چیز جمع شده بود و هیچ نداشتیم و برخلاف میل خود نتوانستیم هیچ کمکی بکنیم.
و دوباره دلتنگی برای دستهای ترکخورده، برای چشمان نورانی، برای تک درختهای بلوط، برای آواز دلنواز پرندگان و برای مهربانیها و محبتها.