امرداد ۱۳۹۲-
شب با اتوبوس راهی اهر شدیم. دوستان ما بامداد برای هماهنگی راهی کلیبر شده بودند و در نزدیکی کلیبر اسکان یافته بودند. خیلی هیجان داشتم عبور از جنگل گیلان همیشه برایم جذاب بود و این بار از رویا به واقعیت می رسید.
بامداد به اهر رسیدیم و با خودرو هماهنگ شده از سوی دوستان خوبم به غذاخوری بابک کمی پس از کلیبر و پس از آنزا رفتیم. راه پر بود از کشتزارهای درو شده گندم که مانند رنگ زرد آفتاب همه جا را پوشش می داد. هر چه به کلیبر نزدیکتر می شدیم سبزی اطراف بیشتر می شد. از کنار کلیبر و کمی پس از آن از کنار آنزا و مجموعه توریستی آن گذشتیم و پس از حدود یک ساعت و نیم از اهر به غذاخوری بابک رسیدیم. پس از ایستی بسیار کوتاه سوار خودرو پاژن شدیم و تا جایی که ماشین رو بود به دژ بابک نزدیک شدیم. یک چادر عشایری در آن جا بود و زنی شیر را در یک ظرف فلزی هم می زد. شاید ده سال بعد به جای چادر هم یک کاراوان باشد، که می داند؟ راهی دژ شدیم و به پله ها رسیدیم و پس از گذشتن از شکاف کوه، دژ را دیدیم بر فراز بلندترین چکاد آن سامان: بابک! بابک! بابک! نمی توانستم نام این مرد بزرگ تاریخ ایران و بلکه جهان را بر زبان و ذهن نیاورم. هر چند قدم، یک نگاه به دژ می انداختم و می دیدم که نمی توان در این دژ به فکر تجمل بود، نمی توان در این دژ به فکر چاپلوسی و رسیدن به مقام و جاه بود. از این دژ فقط می توان مبارزه کرد: با ستمگر، با کسی که مردم را و فرهنگ را به اسارت در آورده است. بابک! افتخار کردن به تو کافی نیست!
تورج، فرزاد و افشین در کافه ای که پایین دژ قرار دارد در انتظار ما بودند. با نام افشین پا به دژ بابک گذاشتن یعنی تحمل متلکهای زیاد از سوی دوستان. به آنها پیوستیم و به بالاترین جای دژ رفتیم. دژی که ساخت آن پر از نشان های هوش و سختکوشی بابک و یارانش بود. جنگل سبز دره سی و آبشار آن ما را فرا می خواند. اگرچه کسالت فرزاد باعث شد من و او از همان راهِ آمده برگردیم. در راه درباره جوانمردی و مبارزه بابک برای مردم نه برای قدرت و جاه صحبت کردیم. از غذاخوری بابک کوله ها را برداشتیم و با خودرو به سوی هتل آنزا رفتیم زیرا دیگر دوستان از آن جا از جنگل خارج می شدند.
با دوستان راهی مشکین شهر شدیم و در آن جا با کباب نادر از ما اسقبال شد. در همین جا بود که دیدیم واژه پروارش بهتر از پیمایش است! راه در نزدیکی مشکین شهر پر بود از درختان میوه به ویژه انگور و سیب. با خرا که میوه ای شبیه خیارچنبر ولی کمی تپل تر بود آشنا شدیم. در همین جاها پس از تلفن تورج نامگذاری “ترین ها” آغاز شد. حدود ساعت شش پسین به دریاچه نئور رسیدیم. دریاچه ای زیبا که دور آن هنوز چند مرتع سبز از گاوها پذیرایی می کرد. می شد تصور کرد که در بهار دورتادور این دریاچه سبز است. ایست کوتاهی در آن جا داشتیم و پشت یک وانت نیسان سوار شدیم: به سوی سوباتان. ماجرای طی کردن نرخ با راننده وانت نیسان هم خودش کلی جذاب بود. در حالی که بوی پهن گاو در زیر پایمان طبیعت را به رخمان می کشید منظره نقره ای رنگ دریاچه از بالای کوه هایی که از آن رد می شدیم بسیار رویایی بود. اطراف جاده گاهی مرتعی و چادری دیده می شد ولی به طور کلی رنگ زرد گیاهان و گلهای سوخته رسیدن پاییز را نوید می داد. شک نکنید که در بهار دورتادور این جاده سبز و پرگل است اما جاده فقط با خودرویی بلند و قوی قابل عبور است و صد البته با پای پیاده. در دوردست ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بودند و کمی نزدیکتر روی کوه یک ابر سپید: مانند بالش یک غول روی مرتع پر از گاو افتاده بود. و جاده ی ما هم به همان جا می رسید. ابر سپید به سوی ما می آمد و گاوها را یکی پس از دیگری در خود می بلعید. گاوها بی هیچ واکنشی به خوردن ادامه می دادند. ما هم در پشت نیسان ایستاده وارد ابر سپید شدیم گویی وارد دنیای نور شده باشیم فقط دوستان را می دیدم و بقیه جاها سپید سپید: همه جا نور، در رویای خود غوطه ور بودم که یکی گفت چمباتمه بزنیم که زیاد خیس نشویم. رطوبتِ ابر، پیراهنم را به ذرات نور آغشته کرده بود. بعد هم به راننده گفتیم نگه دارد که بادگیر بپوشیم و من که بیشتر از پیش گیج بودم بادگیرم را ندیدم و سپاس از فرشته که بادگیرش را به من قرض داد. از ابر بیرون آمدیم و پس از طی راه از بالای کوه، سوباتان مانند بهشتی سبز پدیدار شد.
درست موقع غروب به سوباتان رسیدیم و با توجه به احتمال بارش دنبال یک سقف بودیم که چادر نزنیم. به امیرحسین نه ساله سیب و انگور دادیم (کاش می توانسیم به وی سواد خواندن و نوشتن بدهیم!) و او به ما یک مهمانسرا نشان داد که هم اکنون خالی بود و یک ایوان مسقف داشت که برای ما خیلی خوب بود. از مزایای سوباتان این است که برق ندارد و می توان راحت به دور از چاخان بافی های قدرت طلبان زندگی کرد. پس از صرف سیب زمینی آب پز و پنیر پرورده دیدیم که دو نفر به ساختمان کنارمان آمدند و با روشن کردن موتور برق آرامش را که در شهر جا گذاشته بودیم به ما ارمغان دادند!! خوابیدیم: آذرخش و ناله فرزاد و شکم درد تورج و واق واق سگها و شیهه دو اسب و رفتن ابرها و برآمدن هلال ماه و ستارگان هیچیک نتوانست خواب را از ما بگیرد!! بامداد بر آمدن خورشید را از نوک کوه های سوباتان نگریستیم و سپس زیبایی این بهشت دو چندان شد. آوای زنگوله های گاوها روان را نوازش می کردو منظره گوسفندهایی که در بالادست کوه سبز مشغول چرا بودند دیده را. کاش هرگز جاده این جا را آسفالت نکنند!! چاره ای نبود، باید راه می افتادیم.
از اهل محل درباره راه پیاده به سمت زورمه و لیسار پرسیدیم و آنها تا جایی که بلد بودند راه را نشان دادند.راه کم کم جنگلی می شد نخست درختچه ها بعد درختان کم شمار و بعد درختان زیاد. تا میانه راه هر از چند گاهی چند کلبه یا چادر با مراتع شیبدار و گاوها و گوسفندها به زیبایی هر چه تمام تر ما را همراهی می کردند اما از میانه راه دیگر خودمان بودیم و جی پی اس و راه پاکوب.
تورج در این مسیر که کم کم گرم هم شده بود نکاتی را یادمان داد. نخست این که در جنگل گم شدن راحت تر رخ می دهد و پیدا کردن آب در جنگل دشوارتر است. دوم این که اگر مدام در یک ارتفاع برویم به این معناست که داریم دور یک کوه می گردیم. سوم هم دوره فشرده پِهِن شناسی بود که به صورت کارگاه برگزار شد!!
در میانه به نظرمان آمد که خورشیدی دیگر در حال طلوع است: بازتاب آفتاب روی دریا با ابر چنان زاویه ای ساخته بود گویی خورشیدی دیگر از دریا (که دیده نمی شد) سر بر می آورد. یادم نیست چطور از ادامه تماشای آن دل کندم.
به هر ترتیب پس از صرف ناهار سبک شامل خیارسبز و نان فطیر موفق شدیم گذر ازچندین لایه کوه های جنگلی گیلان را به پایان برسانیم و به سر شاخه های کرگانرود برسیم. انرژی همه کم بود ولی روحیه آ! به قدری آواز خواندم که به من گفتند دارم شبیه یکی دیگر از اعضای گروه می شوم که غایب بودند. خوب، ساکت شدم ولی مگر می شود کنار رودخانه از آواز “رودخونه ها” زمزمه نکنی. پس به زمزمه ادامه دادم. در کنار یک چشمه همان جا کمی استراحت کردیم. هیچ کس چایی خور نبود. به سمت زورمه راه افتادیم. این بخش از راه پر از چشمه و آب و بسیار زیبا بود. ضایعه شکستن یکی از بستهای بند شانه کوله پشتی من در این بین هرگز از خاطره ها پاک نخواهد شد!
زورمه زیبا و نشان از پایان راه بود. رو به روی نخستین شالیزار در کنار جاده خاکی ولو شدیم. بحث بر سر “ترین ها” و وزن کوله و چگونگی تقسیم بارهای همگانی مانند گاز و چادر از مهمترین مباحث بود. نگاهم به کوه هایی بود که از آنها عبور کرده بودیم. همیشه وقتی به شمال ایران می آمدم می خواستم به این کوه های جنگلی پا بگذارم. نه تنها پا گذاشتم که دل هم گذاشتم. یک رویای دیگر به واقعیت رسیده بود و چقدر زیبا بود. چقدر در کنار همنوردان خوش گذشت.
از زرومه تا لیسار شش کیلومتر بود در حالی که ما پنج نفر بیشتر نبودیم!! پس جلوی یک نیسان را که بار کاه را خالی کرده بود گرفتیم و راننده با مهربانی تمام و ضمن توقف در کنار یک درخت انجیر ما را به لیسار رساند. جالب است از ما به جای کرایه خواست که مادر و پدرش را دعا کنیم و ما نه یک بار که بارها والدین او را دعا کردیم. ربطی ندارد ولی من تاکنون چقدر به فکر پدر و مادرم بوده ام؟