دی ۱۳۹۰- کتاب « در غرب خبری نیست » نوشته اریش ماریا رمارک نویسنده آلمانی ست که در جنگ جهانی اول به خدمت زیر پرچم فرا خوانده شد و در جبهه غرب آلمان مجبور به جنگیدن و کشتن انسانهای دیگر شد؛ انسانهایی که اصلاً آنها را نمی شناخت.
این کتاب برای نخستین بار در سال ۱۳۴۶ خورشیدی توسط سیروس تاجبخش به فارسی برگردان شد و توسط انتشارات فخر رازی با مجوز رسمی از ناشر نسخه انگلیسی موسسه انتشارات فرانکلین منتشر شد.
در مقدمه مترجم کتاب می خوانیم : « اریش ماریا رمارک در این کتاب با نگاهی خشک ولی واقع بینانه به کوچکترین لحظات وحشت و بیدادگری، پلیدی و فرومایگی، وحشیگری و رقت و ترس و بزرگمنشی سرگذشت گروهی از سربازان جوان و سرگردان آلمانی را می نویسد که … رنج کشیدند.
این کتاب نه اتهام است و نه اعتراف و نه به هیچ وجه یک ماجرای قهرمانی … این کتاب از نسلی از انسانها سخن می گوید که چگونه جسم خود را از مهلکه به در بردند ولی زندگی شان در جنگ نابود شد.
این کتاب … تاکنون ( سال ۱۳۴۶ ) به بیست و پنج زبان برگردان شده و ۵/۳ میلیون نسخه از آن منتشر شده است. »
جنگ : وحشیانه ترین رابطه موجودات زنده
عده زیادی از انسان های امروزی با همه ایمان، دانش، تمدن و فرهنگ والایی که به آن می نازند، هنوز از ابتدایی ترین الفبای زندگی گروهی یعنی صلح حتی با داشتن کینه و دشمنی خود را محروم نگه داشته اند. بسیاری از انسانها با وجود پوشیدن فاخرترین لباسها و گاه تکلم با بزرگترین گنجینه های کلمات زیبا و گاه مقدس هنوز سرمایه و اندیشه خود را به ساختن وسایلی برای رنج دادن و کشتن انسانهای دیگر اختصاص می دهند : انواع گاز آشک آور، باتون، موشک و هواپیمای جنگی و زره پوش و تانک و گازهای سمی و سلاحهای لیزری و …
اریش ماریا پس از این که با پایان یافتن جنگ جهانی نخست، زنده به خانه برگشت، همه تلاش خود را به کار گرفت تا همه مردم دنیا را از مصایب جنگ به عنوان یک اقدام کورکورانه و ناآگاهانه و وحشیانه ترین رویارویی دو موجود زنده در جهان آگاه کند.
شاید خواندن بخشهایی از این کتاب که در زیر برای شما انتخاب شده، تلنگری باشد که ما هم در سهم خود جنگ و وحشی گری را نه تنها محکوم کنیم، بلکه به نوبه خود در پیشگیری از بروز چنین وحشی گری هایی بکوشیم ( که حتی حیوانات درنده هم در حق یکدیگر روا نمی کنند. شاید حیوانات به وحشیانه ترین رفتار همنوع خود بگویند : وحشی مانند آدمها یا انسان منشانه ( در قبال ددمنشانه )!!
بخشهایی از کتاب
– بیشتر وقتها در اردوی اسیران روس نگهبانی می دهم … فکر می کنم آنها نسبت به یکدیگر انسان تر و صمیمی تر از ما هستند. ولی شاید به خاطر آن است که از ما بدبخت تر و بیچاره ترند. اگر چه برای آنها فعلاً جنگ به آخر رسیده ولی نشستن و هر لحظه انتظار اسهال خونی را کشیدن که زندگی نشد …. حالا آنچه از این عده می بینم و می فهمم رنج بشریت، عزای زندگی و بی رحمی انسانهاست. یک فرمان نظامی، این انسانهای ساکت و آرام را دشمن ما کرده است و فرمان دیگری می تواند آنها را دوست ما کند. بر سر میزی چند نفر که ما آنها را نمی شناسیم ورقه ای را امضا کردند و سالیان دراز آدمکشی و جنایت را برجسته ترین شغل و هدف زندگی ما ساختند : همان جنایتی که همه مردم دنیا محکومش می کردند و آن را مستحق شدیدترین مجازاتها می دانستند ولی کیست که این انسانهای آرام و صورتهای بچه گانه آنها را … ببیند و کشتن آنها را جنایت نداند؟ هر گروهبانی در نظر سرباز و هر معلمی در نظر شاگرد، دشمن تر از اینها در نظر ما هستند. با این وصف اگر اینها آزاد بودند ( به خاطر یک دستور نظامی ) بدون این که حتی ما را بشناسند به طرف ما و ما به طرف آنها تیراندازی می کردیم …
– بیشتر جنگ ها وقتی شروع می شه که یک دولت، دولت دیگر را شدیداً ناراحت می کنه … دولت یعنی ژاندارم و پاسبان یعنی مالیات … بالاخره یک حرف حسابی زدی. دولت و کشور زمین تا آسمون با هم فرق دارن … اما … اگر دولت نباشه کشور هم نیست. … قبول. اما فکرشو بکن تقریباً بیشتر ما آدمهای ساده ای هستیم. در فرانسه هم همین طور بیشتر مردم کارگر، زحمتکش یا کارمند جزء هستند. حالا می خوام بدونم چطوری می شه که یک آهنگر فرانسوی یا یک پینه دوز فرانسوی به ما حمله می کند؟ نه! اصل قضیه از هیات حاکمه آب می خوره و من تا پیش از آمدن به جبهه اصلاً فرانسوی ندیده بودم! این فرانسوی های بدبخت هم که به عمرشان ما را ندیده بودند! … پس اصلاً چرا جنگ می شه؟ … لابد کسانی هستند که جنگ براشون منفعت داره … نه تو و نه هیچ کدام از ما که در جبهه هستیم از جنگ منفعتی نمی بریم. پس برای کی؟ برای قیصر هم که چیزی توش نداره. چون او بدون جنگ هم همه چیز داره. … نه این طورها هم نیست. او تا حالا جنگی نداشته. هر امپراطور درست و حسابی باید دستکم یک جنگ در زندگیش داشته باشد و گرنه معروف نمی شود. میگی نه برو کتاب تاریخ رو نگاه کن … ژنرالها هم همین طور. آنها هم تا جنگ نکنن مشهور نمی شن. بعضی هاشون حتی از امپراطورها هم مشهور تر می شن … من شک ندارم که عده ای هم هستند که پشت پرده از جنگ استفاده می کنند … به نظر من جنگ مثل مرض مسری می مونه بدون آن که کسی خواسته باشه خود به خود همه جا رو می گیره. ما که جنگ نمی خواستیم بقیه ملتها هم جنگ نمی خواستن اما حالا نصف مردم دنیا گرفتارند … اما دروغ توی جبهه بیشتر رواج داره مگه اوراق تبلیغاتی رو که از اسرا گرفتیم ندیدین که نوشته ما بچه های بلژیکی رو زنده زنده می خوریم. آنهایی که این دروغها را می گویند و می نویسند باید مجازات بشن. تقصیر اصلی گردن همانهاست … بهترین پیشنهاد اینه که دیگه راجع به این جنگ لعنتی حرف نزنیم … راست می گه اصلاً این صحبتها مگه می تونه وضع رو عوض کنه؟
– ( پس از کشتن یک سرباز فرانسوی ) رو به طرف مرده می کنم و به او می گویم : « رفیق من نمی خواستم تو را بکشم … ولی حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدم هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجکهایت به فکر سر نیزه ات و به فکر تفنگت بودم ولی حالا زنت و بچه ات جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که دیگر خیلی دیر شده است. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبختهایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می توانی دشمن من باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل بقیه دوستان من و مثل برادر من بودی. بیا بیست سال از زندگی مرا بگیر و از جایت بلند شو. بیست سال و حتی بیشتر چون من نمی دانم با باقیمانده این عمر چه کاری می توانم بکنم.» به عجله به مرده می گویم :« به زنت کاغذ می نویسم همه چیز را برایش می نویسم همه آن چیزی را که به تو گفتم نمی گذارم ناراحتی بکشه. کمکش می کنم. پدر و مادرت را هم کمک می کنم. بچه هایت را هم کمک می کنم. »کیف بغلی اش را بی اراده برمی دارم … در میان عکس ها عکس زن و دختری دیده می شود … یک بار دیگر به عکسها نگاه می کنم اگر بعدها پولی گیر بیاورم شاید به طور ناشناس برایشان بفرستم … زندگی من با جسد این مرد مرده بستگی پیدا کرده … از ته دل قسم می خورم که فقط به خاطر خانواده اوست که می خواهم زنده بمانم … با قلم خودش آدرسش را پشت پاکتی می نویسم … من ژرار دووال، حروفچین فرانسوی را کشته ام … به مرده می گویم :« امروز نوبت تو بود و فردا نوبت من. ولی دوست من اگر بزند و از این مهلکه نجات پیدا کنم با آن چه باعث و بانی این بدبختی ها شده مبارزه خواهم کرد چون هر دوی ما را غارت کرده است : از تو زندگی ات را و از من هم زندگی ام را …
– ( در بیمارستان نظامی ) دو نفر از کزاز می میرند ددد دست و پای له شده خیلی از مجروحین از ناحیه مفصل به پوست نازکی آویزان است و در هوا تاب می خورد … آدم نمی تواند باور کند که روی چنین بدنهای لهیده و خرد شده هنوز صورتهای انسان قرار دارد که زندگی روزمره را ادامه می دهند و تازه این داستان یک بیمارستان و یک پایگاه است. از این مجروحین صدها هزار در آلماتن، صدها هزار در فرانسه و صدها هزار در روسیه ریخته اند. راستی که با چنین خیالاتی خونین چقدر نوشته ها و اندیشه های بشر باطل و بی اساس جلوه می کند. آن جا که تمدن هزاران ساله بشر نتوانسته باشد جلوی این رودهای خون را بگیرد و صدها هزارها کانون شکنجه را از بین ببرد پس هر چه می گویند و می کنند دروغ و بی ارزش است. تنها یکی از بیمارستانها برای نشان دادن چهره مخوف جنگ کافی است. من جوانم بیست سال زندگی کرده ام با این وصف جز یاس و مرگ و هراس و خامی کشنده ای که در ژرفای غم و حسرت مغروق است چیز دیگری از زندگی نمی شناسم. به چشم خود می بینم که چگونه ملتها را در برابر هم می گمارند و اینان مات کورکورانه احمقانه برده وار و بی گناه به جان هم می افتند و یکدیگر را نابود می کنند. به چشم خود می بینم که متفکرترین مغزهای جهان هم خود را موجه و لازم جلوه دهند. و من و جوانان همسن من و همه افراد نسل من اینجا و آنجا و در همه جای جهان انها را می بینیم و با آن آشنا و دست به گریبانیم. اگر ناگهان به پا خیزیم و کارنامه زندگی مان را به دست پدرانمان بدهیم چه خواهند کرد؟ و روزی که جنگ به آخر برسد از ما چه انتظاری می توانند داشته باشند؟ مایی که سالیان دراز شغلمان کشتن انسانها بوده است- کشتن اولین حرفه زندگی و شناخت ما از زندگی تنها یک چیز بوده است : مرگ. بعدها چه بر سرمان خواهد آمد؟ و از ما چه کاری ساخته خواهد بود؟
– ( وقتی از جنگ به خانه بر می گردیم ) مردم زبان ما را نخواهند فهمید- چون نسل پیش از ما گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود ولی پیش از آن خانه و زندگی و کار پیشه ای به هم زده بود. آن نسل به سرکارش برمی گردد و جنگ را فراموش می کند- و نسلی که بعد از ما رشد کرده است با ما بیگانه و ناآشناست و ما را از خود خواهد راند. ما آنقدر سطحی و بیمایه شده ایم که حتی به درد خودمان هم نمی خوریم سالها خواهد گذشت و پیری فرا خواهد رسید بعضی با محیط سازش می کنند و همرنگ جماعت می شوند بعضی دیگر راضی به رضای خدا می شوند و به هر کاری تن در می دهند و عده زیادی بین زمین و هوا بلاتکلیف و سردرگم می مانند. آری سالها خواهد گذشت تا مرگمان فرا رسد.