برگردیم به حدود چهار پنج هزار سال پیش؛ زمانی که هیچ مرزی نبود، مالکیت زمین معنی نداشت. هر کس میتوانست تا آن جا که توان دارد برود و کسی نمیپرسید گذرنامه و ویزایت کو؟
هر کس به اندازه گرسنه نماندن و زنده بودن غذایی داشت لباسی داشت و اصلا امکانش را نداشت که غذا انبار کند، لباس جمع کند چه رسد به این که سیم و زر انبار نماید. اصلا سیم و زر به چه کار میآمد؟ مگر چقدر میتوان خورد؟ چند متر زمین برای خواب لازم است؟ چند گرم گوشت شکار انسان را سیر میکند؟
بتدریج انسان کشاورزی یاد گرفت و همه مصائب از این زمان آغاز شد: مالکیت زمین و کشیدن خط و خطوط مرزی برای جدایی زمینها. دیگر داشتن زمین آن هم در یک جای خاص مهم بود و چه انسانهایی که برای صاحب زمین بودن، شدن و ماندن جان دادند و در ترس و وحشت زندگی کردند.
دیگر میشد هکتارها کاشت، خرمنها برداشت و آن را ذخیره کرد. چشمداشت به انبارها و زمینها و دزدی از یکدیگر آغاز شد. هر کس وارد زمین دیگری میشد جز زخم و مرگ چیزی به استقبالش نمیآمد.
داستان بهروز بوچانی از جزیره مانوس که زندانش توسط دولت استرالیا اداره میشود، داستان همین رد شدن از خطوط مرزی است. داستان این که نه تنها زمین که دریای اطراف آن هم مال دولت استرالیا است و هر کس بدون گذرنامه و ویزا و بدون در نظر گرفتن قوانین جبارانه که چپاولگران زمین، هوا و دریا وضع کردهاند، پا به آن بگذارد باید زخم و مرگ را به انتظار بنشیند.
داستان بهروز بوچانی داستان همان جوان کرد است که برای سیر کردن شکم خانواده از یک خط مرزی رد میشود و مزدوران زورپرستان به نام دفاع از خاک وطن چند بچه را یتیم میکنند.
واقعا به این پرسش پاسخ دهیم: خطوط مرزی از من یا شما دفاع میکند؟ اگر مرز نبود چه کسی به خاک سیاه مینشست؟ آیا بود و نبود مرز، درآمد و زندگی من و تو را تحت تاثیر قرار میدهد؟
نبودن مرز زندگی قدرتپرستانی که جزیره کیش میفروشند و قرارداد ترکمانچای امضا میکنند را زیر و رو میکند. نبودن مرز باعث میشود توانایی انسانها در رفع نیاز دیگران اهمیت یابد و درآمد وابسته به آن باشد. دیگر کسی نیست که برای امضای مجوز ساختن خانه روی زمین یا حق کاربری این و آن پول بگیرد و به خاطر زور پول در بیاورد نه رفع نیاز دیگران.
در یک زندان میتوان آدمها را عوض کرد: زندانی که کسی بر آن نظارت ندارد و حتی اصلا نمیدانند کجاست. در این زندان فقط کافیست انسانها را بدون امکانات اولیه بگذاری و ببینی همان افراد نوعدوست و حقطلب برای رفع نیاز اولیه مجبورند اخلاق و انسانیت را زیر پا بگذارند. کسی که از این زندان در میآید دیگر برای عدالت نمیجنگد، برای حقوق دیگران نمینویسد و علیه ستم قد علم نمیکند. شاید در بیشتر موارد درست باشد اما در مورد بهروز بوچانی درست از آب در نیامد.
بدنش اسیر نیازهای اولیه بود ولی روحش هنوز بینا و آزاد. رنج همه را میدید و از آنها مینوشت حتی رنج زندانبان را میدید. او نوشته که چه رنج و دردی باعث شده زندانبان به بردگی قلدران حکومتی تن در دهد. او نشان داده اگر زندانبان هم از حقوق اولیه انسانی برخوردار بود هرگز بیرحم و غیراخلاقی نمیشد. اما سیاستمداران دولتی دوست دارند همه مثل خودشان بیرحم و غیراخلاقی باشند. اصلا زندان را برای این ساختهاند که افراد اخلاقی را بتوانند در آن بیاخلاق کنند و البته مجبورند گاهی دزدها را هم زندانی کنند!!
این کتاب بهخوبی نشان میدهد مرزها برای حمایت از چپاولگری حاکمان است. چرا هنگام جنگ یکی از حاکمان برای نبرد تفنگ به دست نمیگیرد؟ چون آن قدر احمق نیستند که دروغهای خودشان را باور کنند ولی بسیارند نادانهایی که از تقدس مرز میگویند و زندگی انسان را مانند زندگی پشه بیارزش میسازند که قدرت حاکمان مصون بماند!
بهروز بوچانی از بیرنگ شدن ملیت در زندان مینویسد و نشان میدهد حتی دولتهای مدرن دنیا از انسانهای بیرحم و غیراخلاقی مانند خودشان بیشتر خوششان میآید و البته در دولتهای عقبمانده که وضع بسیار بدتر است.
بهروز بوچانی چهره واقعی یک حکومت را به همه معرفی کرد. آیا شما برای حکومت کار میکنید؟ پیشنهاد میکنم در رفتارهای خود دقیق باشید و از فرو رفتن طرز تفکر غیراخلاقی در مغزتان از سوی وزرا و پارلمانیها دوری بجویید.
اگر هم سیاستمدار هستید برای درمان به یک روانپزشک مراجعه کنید. خبر خوب این است که بیماری شما درمان میشود.