ابتدا خواستم درباره جنگ قدرت طلب ها بنویسم: درباره “سیاه بازی” که در می آورند تا همه نمایندگان مجلس و اعضای شوراهای شهر بدانند “گربه رقصان” کیست و اگر دست از پا خطا کنند و مجیز نگویند یا بخواهند درباره قصر فیروزه و غیر دولتی کردن مدارس تهران حرف بزنند (یا بدتر اقدام کنند)، صلاحیت شان تایید نمی شود! بعد گفتم: بگذار این تشنگان قدرت از هر دو طرف در جان هم بر سر لقمه ای بجنگند. چرا من درباره زشتها بنویسم و اکنون درباره غار رودافشان می نویسم: جایی زیبا.
ساعت ۴:۴۵ رسیدیم به میدان هفت تیر. کم کم دوستان و همنوردان دیگر به جمع ما افزوده شدند. ساعت ۵ همه آماده بودند و این واقعا قابل ستایش بود. راننده مینی بوس آن طرف میدان ایستاده بود!! نمی دانم چرا؟ تا بهش تلفن زدیم راه افتاد آمد این طرف.
به هر حال هر کسی برای خودش روشی دارد. بعد که راننده را دیدم، متوجه شدم که همان راننده ای است که در پلنگ دره برایمان استرس ها درست کرد و گروه ما را به چالش کشید: چالشی که سربلند از آن بیرون آمدیم. به هر حال تا راه افتاد همه فکرم این بود که در یک برنامه گلگشت خانوادگی با چالش احتمالی این راننده چگونه سر کنیم و در همان چند دقیقه اول استراتژی رفتاری را آماده کردم و خیالم راحت شد. آرمیتا، سرپرست گرانمایه برنامه، هماهنگی آن مینی بوس را به من سپرده بود ولی تا آخر به کسی هیچ نگفتم که آنها بدون استرس از برنامه بیشترین لذت را ببرند و این گونه شد.
در تهرانپارس مینی بوس دوم با ربع ساعت تاخیر پر شد و ما فکر کردیم که معلوم شد بستنی برگشت چه کسی مهمانمان می کند: گلناز و آرین. زهی خیال باطل!
مینی بوس ها به سمت جاده فیروزکوه به راه افتادند. ناخودآگاه به یاد نخستین برنامه ای افتادم که با گروه کوهنوردی رفتم: پیمایش شهرستانک به آهار. به یاد سفرنامه آن افتادم و اکنون چندین سال بعد، با کلی خاطرات و سفرنامه ها اکنون با همنوردانی بسیار تازه (البته بجز فرین، شیرین و آرمیتا).
یک سال “کم طبیعت” را پشت سر گذاشته بودم زیرا توانم را گذاشته بودم برای تحقق یکی از رویاهای دیگرم که به ثمر هم رسیده بود: باز هم لغزش رویاها و تلاش برای به ثمر رسیدن رویاها. اما حالا دوباره طبیعت و دوستی.
در مینی بوس ما سه نونهال البته با والدین حضور داشتند و این مایه امیدواری به شور و نشاط کودکانه بود. در میانه های راه راننده با گزیده ای از آوازهای زیبای قدیمی بیدارمان کرد. در پارکینگ مربوط به غار رودافشان که در انتهای روستاست مینی بوس ها متوقف شدند. تقریبا رو به روی پارکینگ یک راه است که از میانه دره مملو از باغ های روستا می گذرد و به یک پل فلزی می رسد که از روی رود رد می شود. رودی پر آب و زیبا اما در عمق یک دره. سپس یک راه پاکوب راحت تا غار می رود البته جریان آب برخی از جاها را شسته است و همراه داشتن چوبدست در این نقاط کمک کننده است و مخصوصا موقع پائین آمدن از فشار به زانو می کاهد.
اما بدون صبحانه کجا؟!! در همان راه که از میان باغ ها می گذشت، زیر یک درخت و عده ای آن طرف تر نشستیم و ایستادیم و صبحانه خوردیم. فرشاد به بهانه “خونه که بودم صبحانه خوردم” نمی خواست خوراکش را رو کند ولی این که نشد رفاقت!! از کوکی های دستپخت خانمش خوردیم که بسیار هم خوشمزه بود.
پس از یک سال دوری از طبیعت همراه با دوستان، اکنون روزی پر نشاط را تجربه می کردم. ساده ترین راه را به آرامی می رفتیم که همنوردان کوچولو اذیت نشوند اما نوجوانان پر انرژی همراه مان حوصله شان سر رفت و زدند به راه میانبر. با مسالمت بسیار آرمیتا هم اجازه داد بروند و هم جلویشان را گرفت: روشی جالب که جواب هم داد! به هر حال جوانان و نوجوانان پر انرژی و ماجراجو هستند و با محدودیت زیاد اگر رو به رو می شدند دیگر با ما نمی آمدند.
به غار رسیدیم. دهنه غار بسیار بزرگ و پر ابهت بود. کمی هم ترسناک شاید به جهت تاریکی. متاسفانه در آن فضای بدون تهویه ی غار چند نفر آتش روشن کرده بودند و به همین دلیل مسیر ورودی غار را سخت کرده بودند.
من و عده کمی در بالای غار ماندیم. فرشاد و بیشتر هموندان به داخل غار رفتند. فرشاد هم به لحاظ دانش، هم به لحاظ تکنیک با غار و غارنوردی آشنا بود. فرشاد بعدا توضیح داد که غار به سبب فرآیندهای زمین شناختی، نه فرسایش، شکل می گیرد و سپس آب و آهک اشکال زیبایی را در آن شکل می دهند. پیمان گفت که ظاهرا در تالار سوم این غار نیایشگاه میترائیسم بوده است. غار به سبب رطوبت و مدفوع خفاش، کف بسیار لغزنده دارد و داشتن کفش مناسب و احتیاط زیادی را می طلبد. فرشاد، آرمیتا، کیوان و مخمل تقریبا تا انتهای غار را رفتند. بقیه تا میانه ها را رفتند. من در این زمان رفتم و یک جایی را در بالای یکی از تپه های همجوار غار یافتم و بقیه دوستان را دعوت کردم تا آن جا از هوای عالی و منظره زیبا و سایه درختان سرو کهنسال استفاده کنند. اسمارتیز خارجی و کیک بدون چای فروزان و آب جوش ریخته شده پیمان و سگ دوست داشتنی نگار و زغال بازی همنوردان کوچولو را نمی توان از یاد برد. البته بدون پانتومیم هم گلگشت، گلگشت نمی شود.
خیلی سر حال و شاد سوار مینی بوس ها شدیم. البته بستنی را خودمان خریدیم و این باعث بدآموزی می شود و دوباره همنوردان دیر می آیند!
امیدوارم به زودی همه دوستان و همنوردان امروز و دیروز را ببینم در برنامه ای همین قدر عالی.