شاید پس از خواندنها و شنیدنهای کم و بیش فراوان، دیگرکمتر بتوانم چیزی را جامعتر از سخنان فیلسوف معاصر، آلن بدیو، درباره چگونگی زندگی انسان، شمول ببینم: تقابلِ از یک سو شادکامی و شادی و از سوی دیگر رضایت و اقناع.
اما برای انسان دشوار است درک کند که چگونه رضایت وشادی با یکدیگر همراه نیستند. ما معمولا فکر میکنیم و بهتر بگویم چنین یاد میگیریم که رضایت، شادی میآورد ولی هم اکنون که به عقب برمیگردیم میبینیم که معمولا رضایت نقطه پایان شادی است.
بگذارید یک جور دیگر تعریف کنم: چند روزی است که در بخش نسبتا وسیعی از جایی که در آن به پیادهروی و دویدن میپردازم، گلهای یاس زرد، بهار را در چشم هر بیننده فرو میکنند و در دلش فریاد میزنند. من هر روز با آشکار شدن نخستین جرقههای زرد آتشِ یاسها، شوق و شور دیدار در دلم فوران میکند، میرسم، میبینم، لذت میبرم و در دل میگویم در مسیر برگشت و دوباره رفتن هم این منظره را ببینم و شاد بشوم ولی سه چهار بار بعدی که میگذرم معمولا یادم میرود به آنها حتی نگاه کنم! رسیدن میشود پایان شادی و آغاز رضایت. دفعات بعد که میبینم، راضیام که میبینم اما آن شادمانی جایی نیست.
مانند دو جوان عاشق که با هم قرار میگذارند که با هم باشند در حالت نخست میخواهند با هم زندگی بسازند: کار کنند، با هم تفریح کنند، بچهدار شوند و به قول قدیمیها سر و سامان پیدا کنند. آن دو رسیدهاند و دیگر به جای شادی، به رضایت و راحتی میاندیشند. در حالت دوم، این دو جوان عاشق، هر کدام زندگی و کار خود را دارند، مستقل و گاهی با هم. رسیدن انگار هست اما هرگز نیست و تلاش برای رسیدن تمام نمیشود. تا وقتی از دیدار هم شاد میشوند و عشق میکارند، شادی غنچه میزند اما رضایت ندارند (شاید هیچ دارایی مشترکی جز عشق ندارند و به قولی سر و سامان ندارند) اما برای شادی با هم لحظهشماری میکنند.
هر دو خوب است اما دو گزینه متفاوت: یکی شاید چنین تربیت شود و یاد گیرد که زندگیِ قابل پیشبینی، هدف اوست. این فرد آینده خوب خود را در رضایت جستجو کرده و شادی را به استرس و بیبرنامگی تعبیر میکند. تجارب گذشته و خاطرات کودکی وی، راههای عصبی مغز او را چنین آماده درک زندگی کردهاند. برعکس، یک نفر هست که به محض رسیدن، چالشی تازه را میطلبد و همیشه به دنبال شادمانی ناشی از تلاش و زندگی پرچالش است. او بلافاصله با رسیدن به نتیجه که رضایت را در پی دارد، هدف چالشبرانگیز تازهای را برمیگزیند و باز تلاش و باز شادمانی تلاش. این فرد بیشتر از نتیجه روی تلاش و روند و راه رسیدن تمرکز دارد و از آن لذت میبرد. این نتیجهگرا نبودن در ذهن بسیاری از افراد به سر و سامان نداشتن تعبیر میشود که قضاوتی فردی است.
اما پرسش اصلی این است:
این پرسش شاید در هر لحظه برای هر فرد و حتی در موارد متفاوت پاسخهای متنوع داشته باشد! شاید من در مورد یک جنبه خاص زندگی بیشتر دنبال گوشه امن در آن باشم اما وقتی نوبت به جنبه دیگری میرسد تکاپو و هیجان را برگزینم! شاید امروز در همه کارها محتاط باشم و به دنبال اقناع اما فردا در همه امور ماجراجو و پرهیجان.
اگر از کسی که یاد گرفته، اقناع معنای زندگی خوب است و اکنون در گوشه امن خود رضایت دارد بپرسیم که حس خوشبختی میکند بگوید که خود را خوشبخت میداند. و… این مهمترین است… این که هر کس از زاویه دید خود و با مسیرهای پرورش یافته اعصاب و ذهن خود در آیینه، خودش را خوشبخت ببیند و بتواند داستان خوشبختی خود را بازگو نماید.
شاید مهمتر از همه اینها: باید هر کس به بینش لازم برای گزینش خود در معنای زندگی دست یابد. باید هر کسی بداند که چه زمانی شادی را برگزیده و چه زمانی رضایت را. در هر امری بداند حس شادمانگی را برگزیده یا اقناع در گوشه امن را.
در واقع، وقتی بدانیم دستاورد خود را با چه معیاری باید بسنجیم تا در آیینه، خودمان را خوشبخت ببینیم یک قدم بزرگ برداشتهایم: دیگر نیازمند قضاوت و قیاسهای دیگران نیستیم و از همان که هستیم لذت میبریم.
اکنون من در پی چه هستم: شادی یا رضایت؟!