آبان ۱۳۹۱-
کلوتهای کویر لوت یکی از جذاب ترین دیدنی های توریستی و طبیعی ایران و شاید جهان به شمار می آید، برای دیدن آن ها باید از راه شهداد در استان کرمان استفاده کنید.
کلوت یک اصطلاح با ریشه بلوچی است و به آن دسته از عوارض سطح زمین گفته می شود که با فرسایش باد و باران به شکل خانه، کاشانه و خلاصه به مانند دست ساخته بشر درآمده در حالی که ساخته طبیعت است.
کرمان به شهداد
در جاده کرمان به سوی ماهان که به شکل بزرگراه است در میانه راه به تابلوی شهداد برخورد می کنید. این جاده که فاقد علائم و محافظهای استاندارد است یک گردنه را در میان دارد. از دیدنی های این جاده به سرو کهن روستای سیرچ باید اشاره کرد: روستایی که هوای آن به سبب قرار گرفتن در ارتفاعات بسیار خنک تر از کرمان یا کویر لوت است. بین سیرچ و شهداد، روستای «چهارفرسخ» دارای نخلستانهای وسیع و چشم نواز است که گذشتن از داخل آن می تواند جالب باشد. پیش از رسیدن به شهداد، جاده ای به سوی نهبندان می رود. این جاده در واقع یک جاده کاملاً کویری است که ۲۹۰ کیلومتر از غرب به شمال شرق کویر لوت می رود و هیچ آبادی یا امکانات دیگری در میان راه ندارد. ده کیلومتر ابتدایی این جاده درختچه های گز را در خود جا داده ولی به ناگهان اطراف جاده از پوشش گیاهی به طور کامل محروم می شود. در حدود بیست تا سی کیلومتر که در این جاده پیش بروید یکی دو تا ساختمان می بینید که جز سقف و دیوار چیز دیگری ندارد و به کمپ کویر لوت مشهور است. از این جاده به بعد را یا با خودروهای ویژه کویر باید به روی شن و ریگ بپیمایید یا کوله پر از آب به پشت بگذارید. اگر در شب به کویر پا می گذارید، بهتر است با ستارگان و رصد هم آشنا باشید که بیشتر از مخمل سیاه و نگین دوخته ای که شب بر سر لوت کشیده می شود لذت ببرید.
کویر لوت
این جا زمین با خودش خلوت کرده است. کویر لوت جایی ست که زمین نمی خواهد هیچ چیزی یا موجودی جز خودش را در آن ببیند پس شما هم سعی کنید خلوت زمین را با ریختن زوائد و زباله برهم نزنید.
در کویر لوت (گرمترین کویر دنیا در اکثر سالها) هیچ موجود زنده ای یافت نمی شود حتی از باکتریها خبری نیست. بنابراین هیچ زباله ای حتی زباله های تر در آن جا تجزیه نمی شوند. اگر شب می خواهید مهمان سرمای کویر باشید، نگران مار و عقرب نباشید. اگر شانس بیاورید شاید بتوانید همچون من، آسمان مهتابی، آسمان ابری و آسمان صاف و بدون مهتاب را از شب تا صبح نظاره کنید. می توانید ببینید چطور مهتاب کلوتها را نورپردازی می کند و چطور ابر، کویر لوت را به محوطه ای سرد و سیاه تبدیل می کند به گونه ای که نفهمی چشمانت باز است یا بسته! اما بدون ابر و مهتاب می توانی دستت را به دب اکبر بگیری و از کیسه خواب به پا خیزی، مشتری را چراغ راه کنی و در گیسوی ناهید شانه بکشی حتی کهکشان راه شیری را ببینی. این جا زمین تنهایی را برگزیده، بگذار در این ناحیه زمین تنها بماند، شاید مرهمی باشد بر زخمهایی که در نقاط دیگر به زمین می زنیم.
گروه ۴۵ نفره در سرزمین تنهایی
چراغهای (head lights) جلوتر از ما بالاخره ایستاد. دیگر خورشید رفته بود ولی ماه همه تلاش خود را به کار گرفته بود تا راه ما را روشن کند. هر کسی علاوه بر کوله پشتی خودش قسمتی از بار گروه را هم می کشید: تکه ای کنده، آب معدنی، میوه جات و … هر کسی می خواست در حد توان باری از دوش دیگران کم کند. بزرگترین قطعه کنده را نازنین به دست داشت که مایه شگفتی همه ما بود! اما آن ده نفری که دو روز زودتر برای رمزگشایی از یکی از سرسبزترین دره های مرکز ایران ۱۳ ساعت در شرایط دشوار راه رفته بودند و باز هم کمک می کرند، نشان دادند که این بارها نیست که روی دوش ماست، این رفاقت است که در دل ماست.
روشن کردن آتش و بر پا کردن چادرها و گذاشتن وسایل آشپزخانه در جایی که سرپرست زحمتکش برنامه، سودابه، تعیین کرد اولین کارها بود ولی من نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم! مدام از آتش و چراغهای شخصی می گریختم که با روحم کویر مهتابی را بشنوم، ببینم و ببویم. چنان بودم که گویی قرار نبود ده دقیقه بیشتر در آن جا باشیم.
معارفه، برنامه های شاد، شوخی هایی در قالب کف بینی، گوشزدهایی در قالب فال حافظ و کمک بی چشمداشت برای آماده کردن شام همه با لذت و دوستی همراه بود. آتشی که با مهربانی همواره تا صبح روشن نگه داشته شد و تا زمان خواب سیب زمینی زیر آتش (تنوری) از آن به همه تعارف می شد.
ابرها نیمی از آسمان را در تصرف گرفتند و ماه را به زیر کشیدند ولی هنوز نیمی از ستارگان در تیررس چشمها بودند. دوستی دیگران را با نام سیاره ها و ستارگان و صور فلکی آشنا می کرد. و خلاصه هرکسی از روی اخلاص و دوستی با دوستان کهنه و تازه همراه بود.
وقت خواب فرا رسید. سرما بینی مرا از آن خود کرده بود ولی هنوز آن سرمایی که از کویر می شناختم در کار نبود. درون چادر نرفتم. جایی حدود ۳۰ متر دورتر از چادرها و آتش خوابیدم. خواب که نه! تماشای ستارگان و کویر. هر از چندگاهی چشم می گشودم و از کیسه خواب نگاه می کردم. یک بار ابری ضخیم همه آسمان را پوشانده بود. همه جا سیاه شده بود. فقط با دیدن آتش دوردست دوستان فهمیدم هنوز کنار دیگر دوستان هستم. سکوتی که با تاریکی و سرما توام بود، شاید برای دیگران هراس داشت ولی برای من مانند دست دوستی بود که از سوی کویر دراز شده باشد. می خواست به من بگوید این جا خلوتگاه زمین است، تنهایی زمین را به هم نزنی رفیق می مانیم. دوباره آسمان صاف شد و ستارگان و سایه ای از کهکشان راه شیری. خیره کننده بود.
بین ۴ تا ۵ بامداد، همه بیدار بودند و لیوانها برای دریافت آب جوش در صف. مدیر کل محترم بذل و بخشش آب جوش با مهربانی و حوصله بیسکویت می گرفت و آبجوش می داد. سرمای هوا زیاد شده بود ولی هنوز با سرمای واقعی کویر فاصله داشت. وسایل جمع شد و پس از توضیحاتی راهی شدیم.
چند کلوت را دیدیم. مقام محترم خواهریت سرپرست برنامه قبلاً فرموده بودند کلوت چیست و ما هم تولدش را تبریک گفته بودیم. باورتان نمی شود بدون خوردن کیک تبریک گفتیم! از کنار لندرور دو جهانگرد اتریشی که در کویر اطراق کرده بود و سقفش بلند می شد و به چادر تبدیل می گشت، رد شدیم. کلوتهای زیبا با شکلهایی که نمی شد باور کرد ساخته انسان نیست، از بالا، از پائین، خیلی زیبا بود.
کفشها را از پایمان در آوردیم. کویر شهداد برای امکان پای برهنه گذاشتن روی ریگ مشهور است. در سراشیبی ریگها غلت زدیم و سراسر وجودمان را ریگ فرا گرفت. در سراشیبی ریگ ها دویدیم و شکل قلب ساختیم. مراقب بودیم حتی هسته سیب در بیابان نیفتد چون تجزیه نمی شود و تنهایی زمین را برهم می زند. تازه زباله هایی که گاه دیگران از قبل انداخته بودند را جمع کردیم.
باد هم می وزید. کویر داشت در گوشم چیزی می گفت. همه روحم را گوش کردم. به شنهایی که مانند دریا موج برداشته بودند نگاه کردم و سپس به کوهی برف گرفته در دوردست، باد در گوشم حرف می زد. روحم بود که با کویر صحبت می کرد و من … از این گفتگو لذت می بردم. گویی سالها همدیگر را می شناسند. به روحم گفتم «این جا زمین می خواهد تنها باشد … بریم.»
شهرزاد مدام در ذهن دوم همه ما بود … دونگ خودت رو بده! هر چه به افق نگاه کردیم، فایده نداشت. زیر آفتاب به اتوبوس برگشتیم. کویر لطف خود را به پایان رساند و همه جور حالت های خود را به ما نشان داد و کمی از گرمای آن و سوزش آفتاب را چشیدیم. با اتوبوس به محل اطراق ناهار در نزدیکی سیرچ رفتیم و از دست پخت دوستان کرمانی گروه خوردیم. لذیذ بود، دست مریزاد.
از زحمات دوستان کرمانی که هر چه بنویسم کم است. سپاس فراوان. از زحمات دیگران و همدلی و همراهی همه دوستان سپاس. خداحافظ! راستی از بازی در باشگاه اردشیر همتی و بازدید از باغ شازده ماهان و آبگوشت بعد از ساندویچ و «نامهربونی! …» ننوشتم. چشمتان درد می گیرد. به دوردستها نگاه کنید و خودتان به یاد بیاورید. به امید دیدار شما در برنامه های بعد!