دی ۱۳۹۳
فرزاد تلفن زد و گفت:« اتوبوس رسیده به همون جایی که دو شاخه میشه یکی میره اصفهان و دیگری به اردستان.» سپس برایم توضیح داد که باید پلیس راه اردستان پیاده شویم و محمد قرار است بیاید دنبالمان. مهمترین خاطره مسیر رفت پیراشکی خوشمزه نوشین بود. سالی که نکوست از بهارش پیداست!
نور چراغ ماشین افتاد روی تابلویی که روی آن نوشته بود: روستای شهید رجایی. خیلی تعجب کردم! عجیب بود! سپس حمزه برایم شرح داد که پس از انقلاب بر خلاف توصیه کارشناسان به عدم حفر چاه عمیق، دولت وقت به حفر چاه اقدام کرده و برخی روستاها را که در دل کویر و دوردست بوده اند از کنار قناتها به کنار این چاه ها آورده و هم اکنون طبق پیش بینی کارشناسان هم چاه ها خشک شده و هم قناتها. این روستا را اهالی محل به نام علی آباد می شناسند. ولی برای مازیار که زیر کوله اش مدفون بود، نام واقعی روستا اهمیت نداشت.
پیاده شدم و چشم را به آسمان دوختم. از لابه لای وصله های ابر، ستاره ها دانه دانه به چشمم رخنه می کردند. پس از گذاشتن وسایل در خانه محمد و مهمان نوازی سنگین خانواده اش راهی شدیم. هوای ابری پیش از این، شیرین سرپرست گرامی برنامه را از رصد ستارگان منصرف کرده بود. راهی شدیم تا انتهای زمینهای کشاورزی مگر یکی از آن گرگها را که حمزه شرح می داد ببینیم! حتما تاکنون هم کنجکاو هستید تعداد دفعاتی که مهزاد تقاضای عکس تکی کرده را بدانید!! دیدن صحنه درختان کم برگ و بی برگ در آن تاریکی بسیار زیبا بود. برگشتیم و پس از سمفونی فریبا و مهزاد، تا بامداد به تکنوازی بی بدیل بهمرد گوش دادیم.
پس از صرف صبحانه راهی اردستان شدیم و از قنات دو طبقه آن جا که کم نظیر است دیدن کردیم. دو قنات مجزا در دو مسیر عمود برهم ولی در عمق های متفاوت از روی هم رد می شوند. جای تاسف داشت که این مکان بدون تابلو بود و به جای این که به شکل سنتی نوسازی شود کاملا زیر و رو شده و با تیرآهن نوسازی شده است.
زواره در نزدیکی اردستان شهری بسیار دیدنی و جذاب است. بازار قدیمی آن که به شکل سنتی بازسازی شده و مسجد جامع آن و میدان بزرگ و میدان کوچک از نقاط دیدنی زواره به شمار می آید.
حتما سراغ مسجد پامنار بروید: مسجدی کهن که بر روی یک آتشکده قدیمی بنا شده و زمانی دارای هفت محراب بوده و تا چند سال پیش طاق بزرگ آتشکده حفظ شده بوده اما حدود بیست سال پیش آن را خراب کرده اند. هم اکنون چهار محراب باقی است و تزیینات دور آنها بازمانده از سده های دور، چشم هر بیننده ای را می نوازد. از حدود هفتاد پله منار بیست و دو متری بالا بروید و از بالای آن با نمای همه شهر زواره و اطراف آن آشنا شوید. نمای بیرونی و آجری این مناره بسیار دیدنی است.
این موزه آرامگاه جد سادات طباطبایی به شمار می رود: کسی که به همراه چند پیر دیگر خود را فدای خونخواری مغولان کردند تا مردم زواره نجات یابند. این موزه علاوه بر معرفی مشاهیر و نام آوران زواره همچون استاد محیط طباطبایی، موزه مردم شناسی نیز هست و شما را با مشاغل اصلی و کهن کویر مرکزی ایران و برخی وسایل این مشاغل آشنا می سازد. معماری چهار صفه این خانه بخودی خود بسیار جذاب است.
این قلعه که شواهد نشان می دهد از زمانهای بسیار دور وجود داشته و مرتب بازسازی شده هم اکنون رو به خرابی است و ورود به آن خطرناک. اما از برخی جاهای آن سربازهای هخامنشی و سلجوق سر در می آورند واسب و شتر هم در سمت چپ نرسیده به راست(!!) آماده سوار کردن افراد ساده لوح هستند. برخی هم هستند که گروهی وسط خیابان می ایستند و راه را می بندند که عکس بگیرند. امید که این قلعه و راه های زیرزمینی این قلعه به بیرون شهر بازسازی شده برای بازدید همه آماده شوند.
ما از یکی از خانه های قدیمی و بازسازی شده هم که قرار است هتل شود دیدن کردیم. همچنین از کارگاه سفالگری و نمایشگاه ساده آن بازدید کردیم.
غروب که شد راه افتادیم دوباره همان مسیر دیشب ولی امشب که ابری نبود، ستاره ها دست از سرمان بر نمی داشتند. سرپرست گرامی مدام از این اجرام آسمانی دل نواز می گفت ولی من ترجیح می دادم خودم به ستاره ها گوش بدهم و به کهکشان شیری دل ببازم. برخی متاهل ها که مجردی آمده بودند از خوردن تنهایی پفک، یک لذتی می بردند که نگو و نپرس. دوستان خوب فرزاد در یک جای مناسب که دو بار گرگ، زهره ی بچه ها را ترکاند (!) آتش روشن کرده بودند و ما دست در دست ستاره ها به آن طرف می رفتیم. مازیار و شیرین و شیرین با دوربین و صورت فلکی شکارچی و سرعت پایین شاتر و …. چه ها که نکردند. ولی شیرین از پای آتش تکان نخورد که نخورد (خیلی گیج کننده است که سی درصد باشندگان یک برنامه نامشان شیرین باشد!). گردو و سیب زمینیِ زیرِ آتش حاصل زحمت دوستان خوب فرزاد بود و البته کمک برخی از ماها. کمی مشاعره و شوخی ها و حرفهای بانمک چیزی نبود که سیب زمینی را نمکدار کند. راه برگشت پر شد از آواز، از رقص، از خاطره، از شادیی که حسادت ستاره ها را برانگیخت و چشمهایشان را گرفتار تیک عصبی کرد: تیک به شکل چشمک. آن شب شیرین با تلسکوپ خود تلاش کرد ما گاو را ببینیم ولی ما فردا صبح گاو را دیدیم! و چقدر خاطره.
دیدیم خیلی زشت است که برگردیم و دستاورد ما فقط خرید سفال باشد و خوردن فسنجان! پس صبح زود ساعت هشت و نیم (!) با سانتافه و نیسان به سوی کویر رفتیم. پس از گذشتن از چند روستای دیگر و دیدار با لب شتریها در پایان زمینهای مملو از درختچه های تاق به دریاچه نمک رسیدیم: ولی بدون آب. کمی آن جا ته دیگ نمک کندیم و دوباره به ساحل دریاچه بازگشتیم جایی که دوستان ما آتشی افروختند و صبحانه مفصلی خوردیم و دو ساعتی به دل کویر زدیم. رمل های موجدار، جزایر حفره دار تاق، حشره ریزی که مازیار نام رطیل پرنده بر آن گذاشت و پاستیل و لواشک و آلوچه. می بینید! بیشترین خاطره را دندانهایمان دارند! آمده بودیم که افق را باز به دل بدوزیم طوری که همه غمها از افق به سوی دیگر زمین بلغزند و از ما دورترین باشند. جایی باشیم که از شنی شدن لباسها که هیچ، از شنی شدن سر و گوش و همه تنمان نهراسیم و نشان دهیم که هیچ شنی نمی تواند ما را ازشادی و “زومبا” دور کند حتی اگر کفشمان را پر کرده باشد. جایی که پایمان را از سطح گرم ریگ به درون خنکای زیرینش ببریم و با نگاه به قله برفی کرکس لذت ببریم و به آواز بیفتیم.
اما پایانی شگفت انگیز با انارو آبگوشتی زغالی انتظار ما را می کشید. ولی برگشتن من متفاوت بود: رانندگی حاج ذبیح دست کمی از تجربه رالی داکار نداشت! تنها آرزویم این بود که کمربند ایمنی ام بسته شود… خودش… رویم نمی شد دست ببرم و ببندمش. این مرد هفتاد ساله چگونه با سرعتی غیرقابل تصور راه را کوتاه کرد… عین تصاویر رالی داکار بود که از تلویزیون دیده بودم… ترس بود ولی آمیخته به لذت هیجان. البته هزینه اش را دوستان پشت نیسان پرداختند که کلی خاک خوردند و زیرو رو شدند.
و چیزی “شیرین” تر از دونگ نیست… برگشتیم و بستنی مهمان من بودیم که سالگرد پیوند نامزدیم را شادمانه تر کنم. یادم باشد شادی بهانه نمی خواهد. در اتوبوس نقشه پیش دونگ قشم ریخته شد… تا افقی دیگر خدانگهدار!