اسفند ۱۳۹۱-
فرزاد به من تلفن زد و گفت: «قشم میای ؟» گفتم: «آره!» گفت:«اصلا معلوم نیست چه جوری بریم. شاید با اتوبوس با قطار یا یک قسمت با قطار یک قسمت با ماشین. هیچی معلوم نیست. میای؟» جواب دادم: «همه جوره هستم.» گفت که دونگش مبلغ زیادی می شه. گفتم: « می دونم. من در هر شرایطی میام.» فرزاد که سرپرست برنامه بود با خنده گفت: « دونگ یه نفر دیگه رو هم می دی؟» با تعجب پاسخ دادم: « باید بیشتر راجع به اون صحبت کنیم؛ شاید بشه!!»
۲۴ ساعت پس از خروج از محل کارم، وارد خانه محلی آقای موسی عباس نژاد هنگامی در جزیره هنگام شدیم.اتوبوس زمینی، تاکسی، اتوبوس دریایی، ون و قایق و بالاخره پای پیاده.خانه ای از بلوکهای سیمانی با یک سرویس بهداشتی و یک حمام که یک شیر آب بیشتر نداشت و آب آن گل آلود بود. مهم نبود: قرار بود در چادر باشیم و اینها از سرم هم زیاد بود. شادمان، پس از صرف خوراک دریایی محلی که توسط خانواده موسی آماده شده بود راه افتادیم.
چهارده نفر پیمایش ضلع شمال غربی هنگام را رو به جنوب آغاز کردیم. از ساختمانهای هنگام جدید رد شدیم. از آبی که نهر شده بود و به دریا می ریخت و نفهمیدیم چی هست گذشتیم. از همان ابتدا در کنار هوای مطبوع، از بالا به زیبایی های ژرفنای کناره خلیج فارس نگاه می کردم، بسیار زیباتر از بسیاری سواحل دیگر که تاکنون دیده بودم؛ باورم نمی شد. جلوی پایم را نگاه نمی کردم، چشم من کف دریا بود: روی ماهی ها، روی خزه ها، روی سنگها و کناره های صخره ای که کم کم رو می نمودند. به کناره پا گذاشتیم. صخره ها را موج دریا با بردباری و پشتکار طی سالها کنده بود و بر روی سر ما که اکنون با پای برهنه کنار ساحل راه می رفتیم، نیم سقفی ساخته بود. روی بیشتر سنگهای ساحل خزه بسته بود و رنگ سبز آنها به زیبایی صدفها و مرجانهای کناره بسیار می افزود. ولی هنوز هم از همه زیباتر ژرفنای خلیج فارس بود: زلال، پاک و بدون گل آلودگی.
یادم رفت بنویسم که در ون که بودیم به «دوستان» گفتم که در کنار معنویات مانند لبخند، شادابی ، تحمل سختی، و بردباری نسبت به یکدیگر باید دونگ خود را هم به من خزانه دار بپردازند . همکاری «دوستان» حرف نداشت و از همه سپاسگزارم. پولها توی جیب من بود و این پیمایش در کنار ساحل را برای من سخت می کرد اما با کمک شاهرخ پول را از آب گذراندم.
روز نخست من تا زانو در آب رفتم و در برخی جاها به خشکی زدم که پولها تر نشوند. دو زن محلی دهانه صدفهای ساحل را باز می کردند و جسم لزج درون آنها را برای استفاده خوراکی جمع می کردند. خزه های روی سنگها بسیار لیز بود و زمین خوردن نازنین روی یکی از سنگها نخست باعث نگرانی شد زیرا برای رسیدن به بیمارستان قشم راهی دراز و چند مرحله ای در پیش رو بود ولی مشکلی پیش نیامد.
بالاخره پس از گذشتن از ساحل نقره ای (به سبب درخشندگی خاک نقره فام آن) و دیدن جسم بیجان لاک پشتها و جانداران زنده ای مانند توتیا و خیار دریایی و … به یک ساختمان رسیدیم که بعدا فهمیدیم به روستای «قیل» رسیده بودیم. شاهرخ مقداری چوب و حتی کمی سوخت قایق پیدا کرد. همت کم نظیر شاهرخ چوبهای نمناک کناره را آتش زد و زمزمه «اشم وهو» در دل و بر لبم فرو نمی نشست. جشن سده فرخنده باد. آتش نزدیک ما کوچک بود ولی دلهای ما بزرگ – شاید هزار سال بود یا بیشتر که این جزیره بر خاک خود میزبان جشن سده نبود: جشن سده در کنار آبهای خلیج فارس؛ خلیجی به بزرگی دلهای ما، پر از آتش افروخته از نفت و گاز. خورشیدِ در حال غروب در شادی ما شریک شده بود و خلیج فارس را به افتخار جشن کهن ایران به رنگ سرخ در آورده بود: به افتخار جشن سده چهارده بهدین در کناره هنگام.
پیاده در جاده ای خاکی از قیل به هنگام جدید برگشتیم. من در راه ستاره ها را نوازش می کردم، همانهایی که که در کویر شهداد به خاطر سپرده بودم.
صبح زود برخاستیم. سوار بر قایق هوشنگ به دیدار ماهی های رنگی و سپس دلفین های رقصان و خرامان رفتیم. سپس با همان قایق در ساحل روستای قیل یعنی همان جا که دیشب جشن گرفتیم پیاده شدیم و ادامه پیمایش دور هنگام از خط کناره آغاز شد. کف پایم که از روز پیش آزرده بود روز یازده بهمن نمی توانست برهنه راه بپیماید پس با سر پایی راه می رفتم و پس از اندکی پولها را به شاهرخ سپردم. تا سینه در آب خلیج پارس در کنار صخره های پر از خرچنگ راه می رفتیم. بسیار زیبا بود. چنین صحنه هایی را پیشتر فقط در فیلمهای مستند طبیعت دیده بودم.موجها و صدفها صخره ها را حفره حفره ساخته بود آن هم با لبه های تیز. به نظر می رسید که ژرفنا در کناره صخره ای بیشتر و بیشتر می شود پس به اجبار از صخره بالا رفتیم و در این جا به خاطر برندگی لبه صخره، بیشتر ما دچار زخم شدیم ولی کوچک. از آزیتا باز هم تشکر می کنم که با چسب، زخم مرا پانسمان کرد.
از این جا به بعد در امتداد کناره یک جاده بود که برای استفاده نظامی طراحی شده بود و به همین جهت با خاکریز آن را نسبت به کناره پنهان کرده بودند. کاش آدمها به جای کشتن یکدیگر از طبیعت کشورهای همدیگر لذت می بردند و به مردم فقیر این منطقه کمک می شد. ما در دو گروه بودیم که افراد آن هم متغیر بودند و هر از چند گاهی به هم می رسیدیم. بین قیل تا هنگام قدیم دو ساحل زیبا و دور از دسترس وجود دارد. یکی شنی که با صخره ها محصور شده و بدون صخره نوردی از خشکی نمی توان به آن رسیدو دومی کناره ای صخره ای که هجوم آب آن را به تکه سنگهای بزرگ مبدل کرده و آب در میان آنها در رفت و آمد است.
خاکریز نظامی مجبورمان کرد تا هنگام قدیم را در جاده نظامی راه بپیماییم. اشتباه گرفتن حمارها به جای جبیرها، تردید در سوار شدن به قایق در هنگام قدیم، گرمای آفتاب و بی آبی: فکر می کنید کار را دشوار کرد؟ نه!! روحیه همه ما از جوان که شهرزاد بود تا مجرب ترین ما اندکی کم نشد.اندکی پس از هنگام قدیم دوباره به ساحل زدیم. نزدیک هنگام جدید در حالی که کفش به پا داشتم کفشم خیس شد ولی در پایان همگی خواستیم و توانستیم با پای پیاده دور جزیره هنگام را بپیماییم. رسیدیم به همان موج شکن سنگی که شب پیش روی آن دراز کشیدم و ماه و قالی ابریشمی سپیدی را که مهتاب بر دریا پهن کرده بود، ساعتی با همنوردان به تماشا نشستم. یعنی پس از شش ساعت پیاده روی در کناره و خشکی با وجود تشنگی تا یاد زیبایی دریای سپید دیشب افتادم، لبخند، لبم و شادی، روحم را فرا گرفت.«وقتی..ای دل..به گیسوی پریشون می رسی…»
پس از ناهار دریایی با قایق هوشنگ راهی اسکله کندالوی قشم شدیم و سپس با ون به برکه خلف رفتیم.
خانه محلی در برکه خلف که امکان استحمام داشت، بسیار خوب بود با میزبان هایی بسیار مهربان. بامداد فردا ساعت شش هیچ کس نبود بجز ما چهارده نفر؛ در کجا؟ در دره ستارگان یا استاره افتیده. بازدید اختصاصی از گوشه گوشه و بالا و پایین این اثر کم نظیر زمین شناختی برای ما چهارده نفر خیلی دلچسب بود و هوا هنوز گرم نشده بود. برگشتیم و صبحانه خوردیم و راهی جنگل دریایی حرا و بافت تاریخی لافت با کشتی شازی سنتی و بادگیرهای ساده و بازار درگهان (چک کردن رایانامه ها!) و پارک کروکودیل شدیم. من که نفهمیدم تولد کی بود ولی با هر دنده عقب همه شروع می کردیم به دست زدن و خواندن تولدت مبارک! برای شاد بودن کوچکترین بهانه کافی ست: مثل ملودی دنده عقب ون! شتر سواری فرزاد مهمترین واقعه روز بود. البته خالی کردن سه دیس از ناهار ساعت هفده توسط دو تن از «بزرگان» هم بود و گویند یکی سر راه دیسها عوارض می گرفت و..
راستی یادم رفت از عروسی محلی بگویم که برخلاف عادت ما با شام آغاز شد حدود ساعت هشت شب و با آمدن عروس به مجلس پایان یافت. ظاهرا خانواده های عروس و داماد جداگانه جشن می گیرند و بعد در پایان عروس همراه با نزدیکانش به خانه داماد می آید. آوازشان تا ساعت یک بامداد نگذاشت من بخوابم. البته همین آواز در گوش هومان و مازیار مانند لالایی بود!
ساعت شش بامداد جمعه ۱۳ بهمن در زیر باران در اسکله ذاکری قشم منتظر بودیم بفهمهم اتوبوسهای دریایی به بندر عباس در این دریای مواج می روند یا نه.پس از ربع ساعت اعلام کردند که می روند. عجب سفری بود. موجها کشتی نسبتا کوچک را چپ و راست هل می دادند و ما با هیجان منتظر رسیدن بودیم.
بیشتر از دو سه روز از سفر نگذشته ولی دلم برای هنگام و همنوردی تنگ شده است. به امید دیدار.