تیر ۱۳۹۲-
داشتم کفشم را به پا می کردم که از خانه به قصد پایانه جنوب بیرون بروم. دختر بزرگم از من پرسید: «پدر! چه حسی داری که داری می ری دنا؟» رو به او پاسخ دادم: « خیلی شادم ولی کمی هم می ترسم.» سوال کرد: « می ترسی به قله نرسی؟» پاسخ دادم: «نه! قله برایم مهم نیست! می ترسم باعث اذیت دوستانم شوم.»
ساعت ۵:۴۰ بامداد روز سوم تیر ماه ۱۳۹۲ با مازیار از اتوبوس در مبدان هفتم تیر یاسوج پیاده شدیم و سپس به فضای سبزی که رو به روی شهربازی بود و در ورودی شهر از سمت شیراز قرار داشت، رفتیم. یاسوج سبزتر از آن بود که می پنداشتم و کوه های دنا در شرق و شمال، منظره آن را جلوه ای ویژه می بخشید. رامتین که سرپرستی برنامه صعود به قله قاش مستان (بیژن سه) را به عهده داشت با سایر همنوردان حدود ساعت ۸:۳۰ به آن جا رسیدند. خیلی دلم برای رامتین تنگ شده بود. تدارک نیم ساندویچ های صیحانه توسط افروز نشان می داد که درباره برنامه بسیار وقت گذاشته شده، برنامه ریزی شده و فکر و کار شده است.
با همان مینی بوس که همنوردان از شیراز راه افتاده بودند از راه جاده ای که از پاتاوه می گذشت به سوی خفر راه افتادیم. بسیار شادمان و سرحال بودم. طبیعت اطراف جاده عبارت بود از: کوه های کم ارتفاع حاشیه دنا که درختانی با فاصله متوسط روی آن را سبز رنگ کرده بودند و از سوی دیگر یک رودخانه پر آب و زلال در سراسر مسیر جاده. آب این رودخانه به ساکنان آن دره امکان شالیکاری و پرورش ماهی را هدیه داده بود. از همان جا فکر خوردن ماهی به عنوان ناهار روز برگشت در ذهن رامتین جا گرفت. مهمترین بحث هم عمه شده سحر بود.
جای نگرانی داشت که در جاده تابلوگذاری خوب نبود اما بالاخره به تابلویی رسیدیم که جهت «قلل مرکزی دنا» را نشان می داد. دیگر گندمزارهای دیم پایان یافته بود و کشتزارهای نخود و باغهای سیب از مورک (Moorak) آغاز شد و تا خفر ادامه یافت، باز در کنار یک رودخانه پرآب و زلال و زیبا. رو به روی ما کوه های نیمه برف گرفته ی دنا خودنمایی می کردند و از همان جا همه ما را مسحور زیبایی و شکوه خود ساختند. از همان جاده سخت و با شیب تند خفر باید می فهمیدیم که کار دشوار پیش روی ماست.
یکی از روستاییان خوب خفر یک مهمانپذیر کوچک با جای خواب، حمام، غذاخوری و چایخوری جالبی درست کرده و نام آن را به زیبایی گذاشته: اقامتگاه کیخسرو. در آن جا با راهنما قرار داشتیم. کمی بالاتر وسایل را از مینی بوس پشت کردیم و کوله بارم با نان هایی که به آن افزوده شد، بسیار از نوبتهای پیش سنگین تر بود و راه افتادیم. ادامه راه سنگفرش میان روستا به یک راه ماشین رو خاکی می رسید و در نهایت به کنار یک نهر آب که از رود اصلی راهی باغها می شد. در نهایت به کندوها رسیدیم. راهنما گفته بود در باغ پایین کندوها می توانیم اطراق کنیم و ناهار بخوریم: دوباره هنرنمایی خوشمزه افروز و رامتین با ساندویچهای ابتکاری. آب نهر گل آلود بود ولی یخ یخ. زیر درختهای سیب کلی به یاد نیوتن بودیم و البته قهوه آقای راهنما ما را شگفت زده کرد.
باد شدیدی در حال وزش بود. شیب تند و پایان ناپذیر راه و کوله پشتی بسیار سنگپن، مرا به ستوه آورده بودند. نمی دانم شاید هم نزدیک شدن به ارتفاع سه هزار متری بود که احساس سنگینی شدیدی در قفسه سینه ام پدید آورده بود ولی باید با دوستانم می رفتم. مازیار و رامتین متوجه حالم شده بودند و اندوهگینم که باعث استرس آنها شدم اما شادمانم که به هر ترتیب به پناهگاه رسیدیم.
در کنار این راه پرشیب، رودخانه ای جاری ست که در جای جای مسیر در زیر سقف یخی- برفی از دید ناپدید می شود ولی جاری می ماند. پوشش گیاهی در بسیاری از جاها که خاک خوب دارد و شیب اجازه می دهد به چشم می خورد. در نزدیک پناهگاه پر بود از گلهای بنفش گون. بیشترمان در لا به لای گلها نشستیم و خوابیدیم و عکس انداختیم. نهری از آب رودخانه که از روبه روی پناهگاه می گذرد آبی زلال و یخ دارد. در نزدیکی پناهگاه، سه دیوار بدون سقف به عنوان توالت استفاده می شود. پناهگاه برای خواب حدود پانزده کوهنورد مناسب است.
افلاطون مرا صدا کرد که پلاک فلزی داخل پناهگاه را بخوانم. این پلاک حکایت از آن دارد که خانواده های دو دختر کوهنورد که در راه صعود به بیژن سه جان خود را از دست داده بودند، هزینه ساخت این پناهگاه را پرداخت کرده اند. سوپ آماده با آب نهر آماده می شود و هر کسی لیوانش را می آورد تا از سوپ پر شود. پس از شام مراسم رونمایی از مسواک یکبار مصرف من باحضور موثر خداداد انجام شد و دوستان از آن به شدت به وجد آمدند و شادی کردند بدون این که به باد شدیدی که آن شب می وزید اعتنا کنند. با رامتین منتظر ماندیم تا ماه درخشان از پشت دنا سر برآورد. سر برنیاورده، نورش ارتفاعات بلند را سپیدتر کرده بود و با بالا آمدن تدریجی، دامن سپید مهتاب بلندتر و بلندتر می شد. بسیار زیبا بود.و مازیار روی نیم طبقه چوبی بالا در پناهگاه خوابیدیم. پیش از خواب یک عنکبوت می خواست به عنوان شب بخیر سرم را ببوسد که واکنش درست و بموقع مازیار آن را ناکام از دنیا مرخص کرد. در ذهنم سبزی های دامنه بالا و پایین نهر آب و گلهای زیبا را همراه با موسیقی باد شدید مرور می کردم که خوابم برد.
بامداد چهارم تیر طلوع خورشید را تماشا کردم. وسایل و کوله های اضافی را در پناهگاه گذاشتیم و به سوی قله رفتیم. از کنار نهر آب و از روی یک صخره سنگ سحر برایمان آواز جاز خواند. تمام راه با شیب تندی همراه بود اما من امروز کوله نداشتم و بالا رفتن فشار نمی آورد. نان و پنیر و عسل صبحانه خوبی بود که شکلات صبحانه فندقی انحصار آنها را شکست. بطری ها را از آب چشمه پر کرده بودیم. کمی بالاتر باید از عرض «قاش» که یخ آن را پوشانده بود می گذشتیم. دوست عزیزم مازیار نیم کرامپون خودش را به من داد. من پشت راهنما و با طناب حمایتی قرار بود مسافت دراز را روی یخ بالای دره ای با شیب تند و عمیق طی کنم. خداداد عملا به ما یاد دادن در صورت سر خوردن چکار کنیم. من پس از نخستین یر خوردن تمرکزم را کاملا از دست دادم، فکر می کردم ساده تر از این حرفها باشد. اشتباه کردم که با دومین سر خوردن گروه را مجبور نکردم که برگردد و من همان جا بمانم. با هر بار سر خوردن انرژی فراوانی از لحاظ بدنی و روحی از من گرفته می شد تا دوباره به جای خود برگردم و پس از حدود هشت بار سر خوردن بالاخره این طی عرض به پایان رسید. طنابی که روی قفسه سینه ام بسته شده بود در پایان مانند زنجیری محکم می نمود که حس می کردم دارد قفسه سینه ام را خرد می کند ولی باز کردن طناب دردی را دوا نکرد. کمی تحمل کردم و بالاتر رفتیم و دیدم فشار قفسه سینه کاملا طاقتم را به پایان رسانده و پس از مشورت با مازیار به رامتین الام کردم که در همان جا می مانم تا آنها برگردند. مازیار با شادمانی کوله اش را که حاوی دو کیسه میوه خودش و من و خرمای من بود در آن جا گذاشت با آب بسیار کمی ته بطری. دوستان روی برف راه را به سوی قله ادامه دادند. سایه موثری در کار نبود پس برای کاهش تبخیر بدنم در برابر باد بسیار شدیدی که می وزید و همچنین آفتاب، بادگیرم را پوشیدم و صافترین روی سنگها که اتفاقا کنار برفها بود برگزیدم و با کمی دستکاری آن را به تخت خواب ماساژدهنده(!) تبدیل کردم. استراحت خیلی حالم را بهتر کرد اگرچه احساس می کردم ترشحات ریه ام بیشتر از حالت عادی شده است. با برف از تشنگی خود کاستم.
هر از چند گاهی سر بر می آوردم و دوستانم را در حال ادامه بالا رفتن می دیدم تا جایی که دیگر از دیدگانم ناپدید شدند. کمی که حالم بهتر شد تصمیم گرفتم لیموها و سیبهای خودم را بخورم. آنها را روی برف کنار دستم (به عنوان یخچال) گذاشتم و یگ سنگ کوچک گرد با لبه ای برنده پیدا کردم که کار چاقو را بکند و لیموها را بریدم و آبلیمو خوردم و سپس نوبت به سیب و پرتقال رسید. باد به قدری شدید بود که عینک آفتابی ام را که روی میز (سنگ) کنار تختم می گذاشتم، پرتاب می کرد.روی هر چیزی باید سنگ می گذاشتم که باد طمعکار آن را با خود نبرد.
حالم باز هم بهتر شد. تلاش کردم با درست کردن یک دیواره سنگی در بالا دست دو تخته سنگ بزرگ یک اتاقک درست کنم و بادگیر خود را در بالای آن برای ایجاد سایه قرار دهم ولی باد شدید و از سویی حال متوسط، نه خوب من به من گفتند دست از این کار بردارم پس دوباره به تخت برگشتم.
این فکر سراغم آمد که اصلا چرا این جا هستم. واقعا چرا؟ چون در ایران زاده شده ام. چون در ایران بزرگ شده ام. چون یاد گرفتم از زندگی خودم آن گونه که خودم دوست دارم لذت ببرم بدون مقایسه خود با دیگران یا تقلید از مد و امثال آن. چون دوستان بسیار خوبی دارم که از همنشینی با آنها به ویژه در دل طبیعت زیبا بسیار سرخوش می شوم. چون از شهرها و قیل و قال آنها خوشم نمی آید و چون رویاهایم را جدی گرفتم و قدمهای عملی برای رسیدن به آن برداشتم.
روی به بالا گرداندم و بلندترین فله ای که به چشمم می آمد را رصد کردم، شاید دوستانم را روی آن ببینم. من به یمن داشتن چنین دوستان دلنشینی در ارتفاع حدودی ۳۸۰۰ تا ۴۰۰۰ متری دنا بودم. بجز خفر سه آبادی دیگر را می دیدم که فکر می کنم دورترین آن مورک بود. خیلی احساس خوبی داشتم از این که بجز آن تراورس روی یخ و برف دیگر مزاحم دوستانم نیستم. حس ظریف و خاصی به من می گفت که رسیدن آنها به قله گویی رسیدن همه ما از جمله من به قله است.
باد با صدایی بلند سخن می گفت ولی سخنانش شنیدنی بود. باید باد شدید را به عنوان جزیی از «اقامتگاه کیقباد» می پذیرفتم! بزهای وحشی نزدیک یکی از قله ها به راحتی حرکت می کردند. مگسها در ارتفاع پایین پرواز می کردند که طعمه باد نشوند و با آواز یکنواخت خود تنوع طبیعت دنا را جذاب تر می ساختند. پرندگان کوچکی که اندازه گنجشک بودند روی یک تپه محصور در برف، گروهی پرواز می کردند و با سرود دسته جمعی خود مرا به وجد می آوردند. دو کرکس در چند بار تلاش نتوانستند از سد باد شدید بگذرند و به لانه خود در بالای کوه مقابل برسند و همان جا ماندند و آن قدر صبر کردند که باد آرام بگیرد. من با نزدیک کردن چند سنگ متوسط به هم اتاق پذیرایی ساختم! خرماها را روی میز پذیرایی گذاشتم و خودم با پاهای درازشده، لم دادم و منظره زیبای دره برفی و مناطق پایین دست را با موسیقی پرندگان نگاه کردم و خرما خوردم. زیر یک تخته سنگ کج کمی سایه بود و با زحمت به آن رسیدم و در سایه اش مانند یک خلوتگاه بکر نشستم و به سنگ روبه رویش زل زدم همان طور که آدمهای دور از طبیعت امروزه به تلویزین زل می زنند! دوباره به اتاق پذیرایی برگشتم و از محل لم دادن به صورت برعکس استفاده کردم که پایم بالاتر از سطح قلب قرار گیرد و ماهیچه های پا راحت تر از شر مواد زائد رهایی یابند. سپس برگشتم به تخت و خوابیدم. خوابی دلچسب که داد و هوار باد در برابر آن مانند لالایی بود. یکی دوبار بیدار شدم و به قله ای که فکر می کردم بیژن ۳ باشد نگاه کردم ولی دوستانم آن جا نبودند. در خواب بودم که احساس کردم صدای دوستان را می شنوم. سربرآوردم و دو نفر را دیدم که پایین می آیند. سحر و مازیار به اقامتگاه کیقباد خوش آمدند. کوله شاهرخ با مازیار بود. آنها را به اتاق پذیرایی راهنمایی کردم ولی آنها روی مبلهای سنگی ننشستند!
مدتی بعد دیگر همنوردان هم آمدند. فرشته، افروز، رامتین، خداداد و شاهرخ به نمایندگی از همه به قله رسیده بودند. قله ای که همگی آن را بسیار سخت توصیف کردند. با کمک مازیار و حمایت عالی او از تراورس برف به آهستگی اما به خوبی بازگشتم و در انتها با طی یک مسیر دراز روی برف پایین آمدیم. در این مسیر دو بار روی برف سر خوردم اما به کمک باتون های بسیار خوب و محکمی که با راهنمایی ارزنده فرزاد خریده بودم، حرکت را کنترل کردم و همان جا در دلم از فرزاد تشکر کردم. دوباره به نهر آب رسیدیم و همگی نوشیدیم. در اواخر مسیر یک تکه کوچک یخ بود که روی نهر را پوشانده بود و زیرش یک دره کوچک پر از سنگ بود. من پشت مازیار حرکت می کردم در حالی که دو قدم بیشتر به پایان آن نمانده بود. مازیار گفت: «تمام شد» و من سر خوردم و دو سه متری روی سنگها رفتم پایین. سر بلند کردم و با خنده به مازیار گفتم: این هم حسن ختام برنامه امروز!
پناهگاه و عصرانه با خرما و شیرینی و کلمپه و چایی و…و البته رسیدگی به کوله ها و لباسها و…دونگ! از انجمن زرتشیان شیراز سپاسگزاریم که کوهنوردان جامعه ایرانیان زرتشتی را مهمان کرد و اجازه داد در میان آن همه کوه سر به فلک کشیده دنبال افق نگردم!! کنسروهای خوراک مرغ تقسیم شد. نمایش منحصربفرد بالونهای نورانی توسط افروز و رامتین آغاز شد و کمی بعد بقیه به آنها پیوستیم. با وجود پانسمان بالونها با چسب کاغذی و تلاش فراوان مازیار باز هم بالونها از ارتفاع ۳۰۵۰ متری پناهگاه بالاتر نرفتند. خیلی لحظات شاد و خوبی بود. شبی که کهکشان راه شیری پیش از سر بر آوردن ماه در آسمان پرستاره خودنمایی می کرد و دوباره درخشش برفها زیر مهتاب. امشب با لالایی دلنشین آب خوابیدم.
بامداد زودتر از موعد بیدار شدیم. یک روباه بالای سرم آمده بود که به نمایندگی از پرندگان و حشرات و چهارپایان دنا خداحافظی کند. کوله بارمان را بستیم و به گلا و دامنه های سبز و قله های زیبا و خشن دنا بدرود گفتیم و در امتداد رود آفتاب به خفر برگشتیم. آفتاب در رود و نهر تابیده و به سوی ما منعکس می شد و به خطی از آفتاب می مانستکه راه را به ما نشان می داد گویی آب هم می خواست این گونه به ما بدرود بگوید. سراشیبی تند را پایین آمدیم و در مهمانی سحر در خفر شرکت کردیم و در سمیرم همراه مازیار و شاهرخ از دیگر همنوردان خداحافظی کردیم.
رویه کفشهای تازه ام خراش زیادی برداشته بود ولی خودم شاد و دلخوش از دوستهایم و سادگی های طبیعت به خانه بازگشتم و به دختر بزرگم گفتم که احساس بسیار بسیار خوبی دارم که چنین دوستان خوب و کم نظیری دارم. به امید دیدار.