فروردین ۱۳۹۲-
پس از ورود به خاک ژاپن به عبارت دیگر گذر از پلیس گذرنامه، نخستین صحنه ای که مرا تحت تاثیر قرار داد این بود: سه چمدان ما روی زمین، پشت خط زرد کنار تسمه نقاله بار به ترتیب قد با دستگیره های رو به بالا (آماده حمل) گذاشته شده بودند. همسرم با تعجب گفت: «چمدونهای ما رو؟ کی اونها رو اینقدر منظم و خوب چیده؟» و پلیس گمرک فقط به ما گفت:« آیا همه چمدانهایتان را برداشته اید؟ چیزی جا نگذاشته اید؟»
راننده تاکسی یک پیرمرد بود ولی نمی گذاشت به چمدانها دست بزنیم و خودش آنها را داخل تاکسی گذاشت. من دلم نمی آمد که پیرمردی با آن سن و سال چمدانهای ما را بلند کند ولی او آن را وظیفه خود می دانست. به زحمت با هم ارتباط برقرار کردیم و با وارد کردن شماره تلفن هتل، دستگاه راهیاب را راه انداخت و در پایان چون بدرستی راه را پیدا نکرد و دور چرخید، عذر خواست و بخشی از هزینه ای که تاکسی متر نشان می داد را از ما نگرفت. اصولا در این کشور افراد کهنسالهمچنان زندگی فعالی دارند و در بسیاری از کارهای افتخاری، خیریه و گاه تجاری به چشم می آیند.
بامداد فردا ساعت شش از هتل خارج شدم و به سمت پارک چیدوریگافوچی در شمال غرب کاخ امپراتوری رفتم. شب پیش، شکوفه های گیلاس دلم را برده بودند. بسیار زیبا بود. به ویژه آن جایی از خندق دور کاخ که شاخه های سرشار از شکوفه های گیلاس به عشقبازی با تصویر خود در آب سرگرم بودند. مسوول پذیرش هتل که موقع بیرون رفتن راهنمایی کرده بود و نقشه به من داده بود، هنگام بازگشت از من پرسید تا مطمئن شود راه را به راحتی پیداکرده ام و از دیدار شکوفه های گیلاس سرخوش گشته ام.
بیشتر اهالی ژاپن سختکوش هستند و پشتکار زیادی دارند. این پشتکار را حتی وقتی می خواستند به ما برای پیدا کردن راه کمک کنند، هم می شد حس کرد. از هر راهی به ذهنشان می رسید برای برقراری ارتباط کمک می گرفتند و اگر نمی شد، یک نفر دیگر را پیدا می کردند، معمولا جوانها بهتر انگلیسی می دانستند. کسانی که انگلیسی را خوب می دانستند صبر نمی کردند ما کمک بخواهیم، تا می دیدند که سرگردان هستیم یا نقشه در دست حیران مانده ایم، سراغمان می آمدند و می پرسیدند که آیا کمک می خواهیم.
از نکات جالب دیگر که البته پس از سونامی در فوکوشیما به صورت ایمیل عکسهای آن را دیدیم، حفظ صف و نوبت بود. توکیو شاید به شلوغی تهران باشد و تعجیل مردم آن نیز به همچنین ولی تقریبا همه در صف می ایستند. صفها همیشه ملموس نیست و برای ما که آشنا با این فرهنگ نبودیم، گاه خودشان دعوت می کردند جلوتر برویم و بعد می فهمیدیم که همه بر پایه نوبت رسیدن به محل، کار را انجام می دهند.
پر واضح است که همه جای دنیا خلافکار هم هست. در همه جای دنیا کسی پیدا می شود که از قوانین طفره می رود و گاه حتی از مهربانی دیگران سواستفاده می کند.
در محوطه بیرونی قنادی شصت ساله Rikuro نشسته بودم. مانند روزهای پیش قهوه و شیرینی بسیار لذیذ آن را خورده بودیم. امروز درون فروشگاه جا نبود و نمی توانستیم از دیدن کارگران پر از لبخند و در عین حال بسیار پرمشغله این قنادی کهن لذت ببریم. باید بگویم روز پیش که در قنادی نشسته بودیم پیش از شروع به خوردن، داشتیم فکر می کردیم که به خاطر دو قهوه به ما چهار نفر دو دستمال مرطوب شوینده دست داده اند و حال چه کنیم که دیدیم مردی که در میز پشت ما مشغول خوردن بودبا سه عدد دستمال مرطوب سراغمان آمد و آنها را به ما داد! لازم نیست بگویم چه حس خوبی به ما دست داد. برگردیم به ماجرای روز آخر: من داشتم قهوه دومم را می خوردم و از ردیف کوچک ولی زیبای گلهای کاشته شده، و بامبوهای تازه قد کشیده و جوانی که به صورت دوتا دوتا کنار هم حدود یک و نیم متر بلندا داشتند، و گنجشکهایی که برای خوردن ریزه شیرینی های روی زمین می آمدند و آواز شادی سر می دادند، و موسیقی دلنشنین و آرامبخش ژاپنی که در محیط در کنار بوی خوش گلها پخش بود، لذت می بردم. مردی میانسال در کنار میز ما قهوه می خورد. میزی که پس از رفتن بچه ها برای تماشای درست کردن کیک، آن را تمیز کردم و جدا گذاشتم که دیگران از آن استفاده کنند. چهار پسر نوجوان کنار آن میز شیرینی و قهوه خوردندو بدون جمع کردن زباله های حاصله آن جا را ترک کردند (کاری که در ژاپن معمول نیست). مرد آنها را دید و هیچ به روی آنها نیاورد، وقتی قهوه اش را تمام خورد میز خودش را تمیز کرد. میز آن نوجوانها را هم تمیز کرد و زباله های آنها را با زباله های خودش جمع کرد و در زباله دان ریخت و سوار دوچرخه اش شد و رفت! آن قدر خیره به او مانده بودم که ایستاد و به من نگاه کرد، سرم را به سوی دیگر چرخاندم و در دلم او و افراد همانند وی را که در ژاپن کم نیستند ستایش می کردم و آخرش هم مثل همیشه: یعنی می شود من هم…