این دیوار های رنگ پریده که هستند که همه جا گوش ایستادهاند؟ که هستند که انسان هایی را در خود زندانی میکنند؟ این سفید های استوار اما بیوقار صبح تا شب مرا تماشا میکنند. مرا تماشا میکنند که بینشان زجر میکشم، اشک میریزم و در خون خود غرق میشوم؛ اما آنقدر استوار هستند که کوچک ترین قدمی هم به سمتم برنمیدارند. تا چیزی بیشتر از یک شاهد نباشند. سخنی نمیگویند، اما به اندازه کافی نازک هستند تا سخنانی که نباید بشنوم را مانند گوشواره آویزه گوشم بکنند. البته آنقدر هم کلفت و ضخیم هستند که کسی خدایی نکرده، صدای آه هایم و صدای دست و پا زدنم در خون خودم را نشود. پنجره را در خود جای دادند تا نشان بدهند مهربانند؛ اما من چگونه از آن دری که وجود ندارد خارج بشوم. گمان کنم باید از پنجره با بال هایم؟ نه، با استخوان های شکسته و متلاشی شدهام کف خیابان پرواز کنم.