مهر ۱۳۹۱-
ن را با هزار امید و آرزو خریدم. یعنی وقتی آن را دیدم فکر کردم، به آرزویم نزدیک شده ام. شاید خرید آن نخستین نشانه ی رسیدن به رویایم باشد. نشانه ها را نمی توان دستکم گرفت. در بسیاری از لحظات زندگی همین نشانه ها، راه زندگی ام را تعیین کردند:
اگر آموزگار ریاضی کلاس دوم راهنمایی آن قدر سختگیری بیجا نمی کرد و به قول خودش سلسله مراتب را در نوشتن راه حل مساله ریاضی بی خیال می شد، شاید الآن در یک رشته فنی مهندسی درس خوانده بودم. اگر در روزنامه آن آگهی استخدام خلبانها را ندیده بودم که نوشته بود فقط «مسلمانها» را برای آموزش و استخدام خلبانی می پذیرند شاید هم اکنون یک خلبان یا مهندس پرواز بودم و حتی شاید خارج از ایران زندگی می کردم. اگر به جای این که در کنکور سراسری سال ۱۳۶۷ رتبه یازده پزشکی را بیاورم، رتبه دویست و یکصد و یازده می آوردم، هم اکنون دندانپزشک بودم. اگر روز پیش از کنکور تصادف می کردم و پایم می شکست، شاید کنکور قبول نمی شدم و اکنون یک نجار حرفه ای بودم.
شاید نشانه ها همه زندگی ما هستند:
اگر آن روز کلاس آشنایی با داستان سرایی و ادبیات را برای بچه های دبیرستانی اجرا نمی کردم شاید نگاهم به چشمهای قهوه ای نازنینم دوخته نمی شد و اکنون همسر دیگری داشتم و جای دیگر زندگی می کردم یا حتی هنوز همسر نداشتم. اگر با یک نفر شاعر یا نویسنده حرفه ای آشنا می شدم و او دستم را می گرفت، شاید بهتر از اینها کتاب شعر و داستان می نوشتم و چاپ می کردم. شاید اگر آن روز که پدرم گفت می خواهد بلیط فرانسه برایم بخرد تا پیش از سرباز شدن از ایران خارج شوم؛ اگر آن روز یک کمیته ای مرا بخاطر پوشیدن شلوار جین گرفته بود و با باتون (مانند برخی دیگر از دوستانم) کتکم زده بود، به پدرم نمی گفتم که من در ایران می مانم و الآن شاید در کشور دیگری زندگی می کردم آن هم با یک فرهنگ تلفیقی و شترمرغی.
آن را خریدم و در کیسه ای نایلونی پیچیدم و سالها گذاشتم زیر تخت، درست در زیر جایی که سرم را می گذارم، روی آن رویای رویایم را سالها دیدم. سالها در موقع خانه تکانی آن را بیرون آوردم، در حسرت رویایم، آن را نگاه کردم و دوباره در کیسه و زیر سرم گذاشتم. بالاخره بعد از سالها روز موعود فرا رسید. با شوق، با یک دنیا ذوق آن را بیرون آوردم. رویه هایش پوسیده شده بود. همه صورتش بدون این که یک بار آفتاب دیده باشد پر از چین و چروک شده بود، به من گفتند: برو یکی دیگه بخر! گفتم: نه!
کفش کوهم را به پا کردم و مسیر شهرستانک تا آهار را با دوستان قدیمی: تورج و فرزاد و دوستان تازه: مازیار، کامبیز، فرین، شیرین، مهزاد و فریبا از دشت و کوه سپری کردم. واقعاً رویایم بود! برگهای رنگارنگ شهرستانک و شکرآب رویایم را از سرمستی پر کردند. صدای آب چشمه ها و چرخش باز شکاری در آسمان همراه رویایم بودند. زیبا همانند رویایی که در سر داشتم. کفشم پر از گل بود که به خانه برگشتم و به فاصله کوتاهی آن را شستم. قسمت زیادی از رویه آن هم کنده شد. گویی او هم منتظر بود که در رویای من سهیم شود و آن گاه جان دهد.
شما به من نگاه نکنید. زودتر به رویاهای خود اهمیت دهید. همین الآن به پا خیزید و رویای خودتان را عملی کنید. شاید فردا … هر نشانه را جدی بگیرید و به رویایتان برسید.