سرشت انسان از یک موجود شکارچی سرچشمه گرفته است. با وجود تغییرات زیادی که در شیوه زندگی دیده میشود، همچنان پررنگ بودن غریزهی شکار بیشترین تیترهای خبری امروزه را پدید میآورد. در واقع، غریزه شکار سنگ بنای غریزه بیرحمی در انسان به شمار میرود.
مالکیت و دارندگی از نیازهای طبیعی بشر آغاز شد اما تحت تاثیر طمع افسار گسیخت. به گفته دیگر، تردیدی نیست که روند زندگی انسان هم مانند سایر موجودات زنده بدون رفع نیازهای روزمره قطع میشود. غریزه شکار برای برطرف کردن بخشی از همین احتیاجها کاربرد داشته است. در ابتدا، داشتن ابزارهای شکار از ضرورتهای رفع نیازی به نام گرسنگی به شمار میرفته است. شاید این نخستین نوع دارندگی و مالکیت آدمی به شمار میرود.
روند طبیعی زندگی جانوران هزارههاست تغییر نکرده است. دگرگونی عمیق زندگی انسان نسبت به سایر جانوران، به سبب قدرت یادگیری بالای او بوده است. یکی از نتایج این یادگیریها، آفرینش سازوکار دارندگی استنادی و غیرطبیعی است.
فراهم آوردن زمینه دارندگیِ بسیاربیشتر از نیازهای روزمره یکی از خصوصیاتِ زندگی آدمی شد: یعنی ایجاد سازوکار مالکیت غیرطبیعی یا دارندگی به واسطه داشتن سند. این شیوهی زندگی با زندگی مبتنی بر غرایز طبیعی تفاوتهای اساسی پیدا کرد.
در این نوشتار میخواهیم ببینیم سرشت شکارچی و دارندگی استنادی چگونه زندگی انسان شکارچی و غارنشین را به وضعیت کنونی آن کشانده است.
تا پیش از این که انسان پرورش گیاهان خوراکی و اهلی کردن جانوران را یاد بگیرد، از طبیعت اطراف خود برای سیر کردن شکمش بهره میبرد.
در آن زمان انسانها با تغییرات آب و هوایی در حال حرکت بودند و به گفته دیگر، کوچنشین بودند. شرایط پرشماری محل سکونت موقت زندگی آنها را تعیین می کرد مانند:
در آن زمان چیزی به نام مالکیت سندی معنا نداشت. از سوی دیگر، دانش و تجربه نوع بشر هنوز از سایر جانوران چندان پیشی نگرفته بود. به همین دلیل، وقتی گروه برای شکار به طور معمول به همان صورت گروهی حرکت میکرد، یکی دو نفر از گروه در محل سکنا که اغلب اوقات غار بود، باقی میماندند. یکی از وظیفههای آنها حفظ مالکیت محل سکونت بود.
شکار گروهی شامل زنان و مردان، امکان به چنگ آوردن شکارهای بزرگ را افزایش میداد. لاشه شکار بزرگ، خوراک یک روز افراد گروه را باید فراهم میکرد. شاید واژه «روزی» در زبان فارسی از همین نیاز روزمره و یک روزه پدید آمده باشد. در فصل گرما امکان نگه داشتن لاشه شکار برای روزهای آینده وجود نداشت.
آدمی در آن زمان مهمترین داراییش، ابزار شکارش بود. از پوست جانوران یا بافتهای گیاهی هم برای حفاظت بدن و کف پا در برابر سرما یا خار، تیغ و سنگ استفاده می کرد. به عبارت دیگر، هر انسانی فقط دارنده همان چیزهایی بود که در حال استفاده از آنها بود. هر آدمی هر چه از شکار یا از گیاهان خورده بود، مال او بود و امکان ذخیرهسازی انبوه وجود نداشت.
با کسب مهارت در کنترل آتش، نگهداری غذا آغاز شد. انسان یاد گرفت که گوشت در معرض آتش پخته میشود. مصرف گوشت پخته آسانتر و ماندگاری آن بیشتر است. با وجود این، هنوز امکان انبار زیاد غذا وجود نداشت و در عمل، گروه هر روز برای سیری اعضای خود باید تلاش میکرد.
در گروه تقریباً هیچ مالکیتی نسبت به انسانها وجود نداشته است. خانواده که مظهر مالکیت انسان در دوران بعدی به شمار میآید، جایی در نیازهای طبیعی بشر ندارد.
در دوران پیش از کشاورزی، زنان در هنگام نیاز جنسی از بین مردان گروه، جفت خود را برمیگزیدند اما این بدون ایجاد هرگونه مسوولیت نسبت به هم یا نسبت به نوزاد بوده است. نوزادان، بچههای گروه به شمار میرفتهاند. بعد از دوران شیرخوارگی، شاید کمتر کسی میدانسته مادر و پدر هر بچه کدامیک از آنهاست.
در عین حال، هیچ پیمانی بین زن و مرد وجود نداشت. فقط غریزه بود که نقش تعیینکننده داشت. در صورت تغییر نظر زن، جفت به سادگی تغییر میکرده است.
امکان تغییر گروه هم وجود داشت. اگر دو گروه به هم میرسیدند، احتمال داشت که یک فرد، گروه خود را عوض کند. این کار به طور معمول، بدون هیچ اعلام و تاییدی انجام میشده و فرد به دنبال گروه تازه روان میشده است.
ساخت اعتقادات، یا به اصطلاح ایدئولوژی و/یا دین، یکی از موثرترین اختراعات بشر برای تملک و/یا کنترل اندیشه انسانهاست. به نظر میرسد که انسان در آن دوران به قدری در روزمرگی خود غرق بوده است که انرژی و فرصت چندانی برای ساختن اعتقادات پیدا نمیکرده است.
ترس از بلایای طبیعی مانند فوران آتشفشان در آن دوران یکی از بزرگترین سرچشمههای اضطراب بوده است. نداشتن دانش لازم برای شناخت این بلایا اضطراب زیادی را به همراه داشته است. ظاهراً کسانی که به شکار نمیرفتند، بیکارتر بودند! بیکاری همیشه به اضطراب دامن میزند. در تعداد کمی از گروههای پیش از کشاورزی، نخستین نشانههای ساخت اعتقادات به چشم میخورد. هدف آن کاهش سطح اضطراب بیکاران از بلایای طبیعی بوده است.
اکنون تصور کنیم برخی گروهها کمکم کشاورزی و دامپروری را یاد میگیرند. طبیعی است که گروههای کشاورز یک جا ساکن میشوند و دیگر کوچ نمیکنند. این گروه یاد میگیرد که اگر کنار کشتزار خود خانه نداشته باشد، محصول او را جانوران و گروههای شکارچی میخورند. بنابراین خانهسازی میکند.
از آن جا که ساخت آلونکهای کوچک راحتتر است، اتاقکهای کوچکی میسازند و دیگر نمیتوانند یک گروه با هم بمانند. طبیعی است که یک زوج داخل هر اتاقک بروند.
دوران پیش از کشاورزی را در نظر بگیریم: بیشتر گروه شامل زن و مرد بجز دو سه بزرگسال و کودکان به قصد شکار، غار را ترک میکردند. اکنون یعنی در دوران پس از کشاورزی در هر اتاقک دونفر ساکن هستند و احتمالا زن شیرده مجبور است حداقل یک سالی پس از تولد هر فرزند در خانه بماند. بدین ترتیب هم نگهداری مالکیت خانه ضمانت میشود، هم تغذیه نوزاد به انجام میرسد. مرد به کشاورزی و شاید گاهی هم شکار میرود.
حالا یک گروه دیگر که هنوز در حال شکار است و نمیداند کشاورزی چیست، به کشتزار و دام در حال چرای آنها میرسد. تصورش را بکنید!
بدون تردید گروه کشاورز پس از مدتی با پیشرفت خیرهکننده در تامین غذای موردنیاز حتی شاید بیشتر از نیاز روبهرو میشود. اما گروههایی که هنوز شکارچی هستند چه! آنها طبق غریزه دام دامپروران را شکار میکنند یا از محصولات آنها میخورند. تا وقتی همه گروهها شکارچی بودند و نیاز همان روز خود را تامین میکردند، تقریبا موضوعی برای جنگ وجود نداشت. اما اکنون…
اطلاعات زیادی در دست نیست که خانههای یک گروه چقدر با هم فاصله داشته است اما میتوان تصور کرد که برای حفاظت از محصولات کشاورزی و دام کمکم هر زوجی در گوشه و ضلع متفاوتی از قطعه بزرگی از زمین کشاورزی خانه گرفتهاند. در واقع، با توجه به این که از زمین استفاده میکنند، آنها خود را صاحبان طبیعی این قطعه زمین و محصولات آن میدانستهاند.
احتمالا بعدها با تحکیم این شیوه زندگی، هر خانه حدودی را برای زمین خود ترسیم میکند و بدین ترتیب آخرین وصلهای که گروه را حفظ میکرد یعنی زمین بزرگ کشاورزی، تکه تکه یا به قول امروزی، تفکیک میشود.
شاید در ابتدا تقابل با گروههای شکارچی دشوار نبود اما کمکم شرایط فرق کرد. با کاهش مهارت شکار در بین کشاورزان از یک سو و با افزایش تهدید از سوی گروههای شکارچی که محل ثابت روستای آنها را یاد گرفته بودند، باید چارهای اندیشیده میشد.
روستاییان محصولات کشاورزی و دامی زیادی داشتند؛ خیلی بیشتر از نیاز خودشان. در واقع، آنها ثروت داشتند و شکارچیان قدرت. بنابراین به یک گروه شکارچی پیشنهاد میشود که بیایند و در کنار آنها خانه بسازند و از محصولات و دامهای آنها در برابر سایر شکارچیان مراقبت کنند. در عوض، خورد و خوراک آنها توسط کشاورزان تامین میشود.
این شکارچیان بیکار بودند. شاید چند روز یک بار باید از دارایی روستاییان دفاع میکردند. آنها که طعم زندگی در رفاه و بیکاری به دهانشان مزه کرده بود، فرصت داشتند که اختراعهای پولسازتری را هم به عرصه ظهور برسانند.
یکی از این اختراعها سند مالکیت زمین بود. در واقع، اختلافاتی که بین اهالی روستا پیش میآمد بیشتر بر سر تملک محصولات بود. طبیعی است که صاحب قدرت یعنی شکارچیان مرکز حل اختلاف آنها شدند. در طول گذشت سالیان دراز، این صاحبان قدرت برای خود سندهایی درست کردند که صاحب زمین آنها هستند. اما روستاییان میتوانند روی آن کار کنند و محصول برداشت کنند و سهم شکارچی را هم بدهند!
در نظر بگیریم که گروه کشاورز شاید دیگر شبیه یک روستا شده است. نیمی از جمعیت آنها یعنی زنان، خانهنشین شدهاند و تقریبا همه مهارت شکار و کوچ را از دست دادهاند. در واقع، تامین خوراک هر زن توسط مرد همان خانه صورت میپذیرد. از همین جا، زنان قدرت انتخاب پیشین خود را از دست میدهند و به تملک مردان در میآیند. قرارداد تملکی که بعدها نام زیبایی برایش پیدا میکنند: ازدواج.
هر چه نیروی انسانی بیشتری داشته باشیم، زمین بزرگتر و محصول بیشتری داریم. بنابراین، این که هر بچهای مال چه فردی است، اهمیت پیدا میکند. بچهها بر اساس این که از کدام زن متولد میشوند، تحت مالکیت مردِ آن زن (بعدها نام زیبای شوهر بر آن گذاشته شد) در میآیند. این بچه ها باید در زمین کشاورزی همان مرد کار میکردند. ادامه همین روند به پیدایش سند تملک بچه منتهی شد. این سند تملک انسان، امروز نام زیبای شناسنامه یا سند تولد را دارد.
اکنون تصور کنیم که یک عده شکارچی برای رفاه بیشتر به کشاورزی و دامپروری روی آوردند اما در نهایت این یک شکارچی دیگری بود که بدون زحمت، صاحب بخش عمدهای از دسترنج آنها شده بود. طبیعی است که در این بین یکی از روستاییان اعتراض کند و در برابر صاحب قدرت یا همان شکارچی زورگو سر برافرازد. بقیه روستاییان دیگر به دامهای خود بیشتر شباهت دارند تا به پدران شکارچی خود. اما تصور کنید، اگر آنها هم به آن روستایی شاکی بپیوندند چه؟
در اینجاست که در مدت بیکاری، صاحبان قدرت از اختراعات دیگری برای تملک اندیشه انسان رونمایی میکنند.
تا اینجا دیدیم، گروه به معنای پیشین آن از هم پاشیده است. آنها دیگر برای شکار گروهی به هم نیازی ندارند. آنها دیگر در یک غار نیستند که با هم احساس نزدیکی داشته باشند. آنها حتی یکدیگر را به شکل رقیب هم شاید ببینند. آنها برای دفاع از خود، شکارچیان را به کار گرفتند اما حالا… همین نیاز باعث شده کشاورزان به شکارچیان به شدت وابسته باشند و به طور کامل در حد رعیت، زیر نفوذ قدرت آنها قرار گیرند.
صاحبان قدرت پی برده بودند که تسلط بر روستاییان با سلاح شکار و به رخ کشیدن قدرت، هزینه زیادی دارد. اما اگر بتوانند بر اندیشه آنها تسلط پیدا کنند، چه؟
قدرتمندان بیکار میدیدند که چطور تا مردان روستایی را در رابطه با زن و بچه تهدید میکنند، کشاورزان ساکت میشوند. خانواده نقطه ضعف آنها بود. زورگویان میدانستند زمانی که سوار بر اسب در حال تفریح هستند، کشاورزان در شرایط هوایی خوب یا بد در حال کار دشوار هستند تا سهم آنها را بدهند. آنها میفهمیدند اگر روستاییان به همان گروه پدران شکارچی خود تبدیل شوند، تنپروری و زورگویی آنها پایان مییابد. چه باید میکردند؟
این گونه بود که دین و ایدئولوژی اختراع شد. شکارچیان سابق و صاحبان قدرت کنونی، گروهی از فرزندان خود را برای تشکیل دفاتر مقدس دین و ایدئولوژی آماده کردند.
فکرش را بکنید: اگر کشاورز تصور کند کار یک امر مقدس است و در دنیای دیگری بابت این زحمات به او رفاه و آسایشی که در این دنیا نداشته میدهند! اگر کشاورز همچنان بیش از پیش خانواده را مقدس بداند و به خاطر این تقدیس هر گونه تهدیدی را تحمل کند! اگر ازدواج یک امر الهی باشد، مقدس باشد و پسر و دختر کشاورز هم همین راه را بروند! اگر صاحبان قدرت سایه خدا بر سر آنها به شمار بیایند و هر چه آنها میگویند امر الهیست و سرنوشت آنها تغییرناپذیر و خواست خداست!
قدرتمداران میدانند چقدر خوب است این اعتقادات! این اعتقاداتی که حتی وقتی دلایل علمی میآورند و ثابت میکنند اعتقاداتشان غلط است، پسر بدبخت همان کشاورز بیچاره چاقو برمیدارد و دانشمند را از پای درمیآورد تا همچنان شکارچیان صاحب قدرت سوارشان باشند. چقدر خوب است!
هر کسی که این مطلب را میخواند خودش بهتر از هر کسی میداند چه کاره است. صاحب قدرت است؟ از مزدوران و کارمندان صاحب قدرت است؟ یا از مردم عادی است. صاحب قدرت میداند که در کنار تقویت سلاحها باید روحانیون، تندروهای دینی و افراطیهای هر ایدئولوژی را تقویت کند و باید دانشمندان و گاهی هنرمندان را تطمیع، تهدید یا حذف کند.
اما مردم عادی… بسیار دشوار است. نمیتوان برای کسی تعیین تکلیف کرد. نمیتوان گفت بیش از حد نیاز روزمرهتان کار نکنید اما اگر این گونه باشید عالیست. نمیتوان گفت بیشتر از حد نیازتان مال و منال جمع نکنید چون بیشتر به نفع قدرتطلبان است تا شما. به اندازه رفاه داشته باشیم اما بیشترش را صرف دیگران کنیم. مال بیشتر باعث میشود برده صاحبان قدرت شویم تا سندهای ما معتبر بمانند. اینها کارهایی عالی هستند اما نمیتوان چنین گفت.
مردم عادی باید چشم و گوش خود را باز کنند و ابتدا صورت قضیه را به خوبی بفهمند. بعد کار سختی نخواهد بود که هر کس بداند چکار باید بکند تا زندگی و آینده راحتتر، آرامتر و کمتنشتری داشته باشد.