آذر ۱۳۹۳
باز هم از کفش آغاز کنم: نمی دونستم کفش کوه پا کنم یا ورزشی ولی دل رو به دریا زدم و سبک و راحت کفش ورزشی رو انتخاب کردم ولی به همسرم گفتم کفش کوه بپوشه!! آماده برای جنگلی زیبا و سبز و زرد و رنگارنگ.
صبح کمی دیر به مینی بوس رسیدیم. از دیدن کورش خیلی خوشحال شدم و از شنیدن این که مازیار هنوز توی راهه خیلی خیلی بیشتر! بخشی از شادی بابت دیدن مازیار که مدت زیادی بود ندیده بودمش و بخش دیگر برای این که در جرم دیرکرد شریک پیدا کرده بودم. بالاخره حرکت کردیم و به سوی الیمستان. در یک جایگاه سوخت ایستادیم و سرویس بهداشتی مهمان کورش. فرین چقدر از سرویس بهداشتی تعریف و تمجید کرد ولی هیچ کدام برای مینی بوس گازوییل نشد! مازیار تلاش زیادی کرد که راضی شویم و در آن سوی جاده صبحانه بخوریم ولی به صورتی نامفهوم قرار شد صبحانه در الیمستان خورده شود البته بعدا فهمیدیم روده بزرگه ی بهروز و مژده متوجه نشده اند و در مینی بوس درخواست صبحانه کرده اند.
پس از پایان سریال تابلوهای ۵۵ کیلومتر تا آمل (!!) از جاده فرعی خارج شدیم و کم کم که پیچ و شیب جاده بیشتر می شد بر پوشش گیاهی هم افزوده می شد. الیمستان تا قله کوه فاصله کمی دارد. از کنار امامزاده لهاش گذشتیم و پس از کمی بحث درباره تاریخچه امامزاده ها یکی از بچه ها به شوخی یک آستان مقدس به نام خودش به ثبت رساند و پس از تایید کورش همانجا آغاز به کار کرد و این بچه کسی نبود بجز خودم! خلاصه از نذر باز کردن در قوطی بگیرید تا ازدواج با یک زن دارای ۳ فرزند !! ولی بجز فرین که دو هزار تومان نذر کرد بقیه نم پس ندادند.
رسیدیم به جایی که پیاده شدیم و تابلویی دستخط از سوی هیات کوهنوردی آمل نشان می داد که گردشگران و کوهنوردان از چه مسیری باید حرکت کنند. مسیر حرکت اگرچه خوب پاکوب شده است اما به خوبی با روبانهای پارچه ای سرخی که به درختان بسته شده بود حتی در برف و مه هم قابل تشخیص است. چون رطوبت بالاست و مسیر بنا به تشخیص بهروز شل و گِل است بهتر است با کفش کوه بروید.
هر چه بالاتر می رفتیم زیبایی های جنگل بیشتر می شد: خزه ها هنوز روی درختها سبز بودند یعنی شاخه ها و تنه های بسیاری از درختان سبز بود، بسیاری از درختان خزان کرده بودند و سفره های زرد و سرخی زیر خود گسترده بودند، بسیاری از درختان قالب تهی کرده بودند و شکلهای زیبا و بدیعی را درست کرده بودند مثل یک کاردستی.
پس از طی مسافت کوتاهی به یک دشت رسیدیم که چند گاو زیبا با زنگوله هایی که صدای دلنشینشان آرامش روان را دوچندان می کرد می چریدند. ما هم بلانسبت همان جا صبحانه خوردیم. ساعت یازده صبحانه خوردن سخت است ولی ما برای کارهای سخت آماده بودیم!بهروز و مژده بدون خرید بلیط ما را تماشا می کردند. مازیار در آن جا فهمید که ساندویچ داشتن نشانه دونفره بودن است و مجردها مواد اولیه را تا محل حمل می کنند و در پای سفره مونتاژ می کنند نه در خانه.
ادامه راه شیب بیشتر و زیبایی بسیار زیادی داشت. با چند تا از درختها عکس دو نفره و دستجمعی گرفتیم ولی مازیار به عنوان جلودار اجازه نداد همه درختها را صاحب عکس کنیم! وقتی هم کورش فریاد زد خواهرت نوشین جا مونده… وایستا! حرکت تندتر شد که بلافاصله اصلاح کردیم که نوشین رسیده به گروه و دوباره سرعت عادی شد. به هر حال به دشت دوم رسیدیم جایی که دماوند مانند یک عروس سپیدپوش با دامنی بلند که به زیبایی روی زمین پهن شده بود از هر بیننده ای دل می برد. همه دوربینها به شکار دماوند رفتند. عکس تاریخی گروه به هنرمندی مازیار با نور دماوند تنظیم شد که خنده را برای همه به ارمغان آورد. حالا من بودم و یک دشت سبز و زیبا با پس زمینه دماوند سرافراز و سپید. درختانی بلند که هیچ برگی روی آنها نبود و پشتشان ابر بود و بسیار دل انگیز. گلهای کوچک زعفران مانندی که هر بیننده ای را مجبور می کرد در برابر زیباییش تعظیم کند.
گشتاسب گروه را برد به جایی که دنج تر باشد و آن جا اطراق کردیم. یکی انار آورده بود دیگری میوه، یکی چتر و یکی تخمه، یکی زیرانداز پهن می کرد که دراز بکشد یکی دست به سینه نیایش می کرد اما دو نفر خیلی خستگی ناپذیر به رونق صنعت تولید پوست تخمه همت گمارده بودند. من حیران بودم به قدری زیبا بود که نمیدانستم کجا را نگاه کنم: قدم می زدم تا ته دشت دویاره بر می گشتم به جای خودمان: زیبایی سفره زردی که از برگها زیر یک درخت پهن بود تا چینهای دامن دماوند تا ابرهای پشت درختهای خزان کرده و تا صدای شادمانی گروه های دیگر… همه چیز زیبا بود. با مازیار و بهروز کمی به ادامه مسیر پرداختیم و سپس به گروه پیوستیم و به پایین سرازیر شدیم. این بار چون بیشتر می دیدیم این مسیر بسیار زیباتر بود. زمینی رنگارنگ از برگهای پاییزی و شاخه هایی سبز از خزه ها و دوستانی شاد و خندان. دیدن قارچهای چسبیده به درخت با راهنمایی آناهیتا سرپرست گرامی و خوردن ناهار در شیب ولی زیبا و به یادماندنی. واقعا هرچقدر هم بخواهم نمی توانم قشنگی آن جا را بنویسم.یادم رفت وقت ناهار اردشیر دوبار در مورد نذورات به من کمک کرد که باز هم ممنون هستم.
بالاخره رسیدیم به مینی بوس. در راه برگشت پس از پرداخت دونگ، سرپرست گرامی بستنی بهمان داد ولی اینها گازوییل نشد که نشد. دوستان هم کلی در مورد طبخ و آماده سازی خوراکهای رنگارنگ به گپ و گفت نشستند…خدا را شکر سیر بودم.دوغ آبعلی مهمان بهروز شدیم که کلی چسبید. باز هم خداحافظ. امیدوارم فاصله این خداحافظم تا سفرنامه ی بعدی زیاد نباشد.