از میان ابر های نژند و سهمگین تو را میبینم. رُخت را با پرنیان ابر پوشانده ای. هیچ یک از همسانان ات مانند تو سر به فلک کشیده نیستند که در سپهر بی پایان، بامداد و شامگاه بیدار باشند. هیچ یک همبازی ابر و برف و آذرخش نیستند اما تو هستی، زیرا تویِ آتش افروز، با آتشت دل همه را رام میکنی.
اکنون چندی است آتش زرینت خموش شده و برف سپید، پیراهنی گوهر نشان بر تن تو کرده. آتش پاکیزه ات خموش گردید در بامدادی که ضحاک را دلت به زنجیر بستند. ضحاک حیلهگر سزاوار آتش پاک و مهربان تو نبود، برای همین به دست مار های سیه روی شانه هایش، دست نشانده های خوار اهریمن نیست و نابود شد.
آری، تو هستی آن دماوند برومند. شاهکاری شایسته تر از دریا و ماه و جنگل.